امشب که رفتیم مامانش اینا هم اونجا بودن البته ما از قبل گفته بودیم به داداشم که میایم بعد این از آشپزخونه بیرون نیومد داداشم برای ما چایی اورد کلا جو سنگین بود بعد باباش گفت بیارین کیک رو ببرین بریم دیگه دیره بعد داداشم بیچاره اومد نشست رو مبل خودش هم شمع روشن کرد مثلا میخواست عادی جلوه بده بعد مامانم گفت یه چندتا هم عکس بگیرین منم دوتا عکس گرفتم بعد بابام گفت به زنداداشم بیا بشین پیش شوهرت باهم عکس و اینا بگیرین اینم از آشپزخونه گفت نه من نمیام من عکس نمیخوام برای چی اومدین تا اون لحظه حتی سلام هم نداده بود به ما