چه ناراحت کننده.حالا شما سعی کن آرومش کنی دامن نزن به ناراحتیش.
همرو برده بودن بجز شوهر من😑بعدم توقع داشتن ما باهاشون بریم شوهرمم گفت من بچه دو ساله نییستم سرمو شیره بمالید لازم نیست بیاین خودمون میریم وسیلم داریم محتاج نیستیم
یاد خانواده شوهرم افتادم همیشه اینطورن...هماهنگی زیر صفر.
ما قبلش گفته بودیم میایم اگه نتونستیم فقط شوهرم نمیاد بیان دنبال ما
واقعا شاید مادر شوهرت از برنامه ی شما بیخبر بوده.
عزیزم دلشو نشکنین دیگه...با احترام می گفتین خودمون میریم.
باهاشون قهر کرد مامانش زنگ زده به من که نه بخدا فلانی گریه کرده من دلم سوخت زود رفتم در صورتی که دختره گفته مامانه مقصره شوهرم از اون روز تو فکره منم گفتم شماها که رفته بودین یا نمیگفتین بهش یا هماهنگ میکردین دروغتون رو نشع هرکی یچیزی میگه
هی زنگ میزنه گریه میکنه که نه من راست میگم همم باهاش چپ شدن که چرا بحرف داماد دو ماهه پسرشو قال گذاشته
امروز پاشده اومده خونمون اثلا به روش نیوردیم بعد با من چپه که من جوابشو بد دادم طرفشو نگرفتم😑شوهرم که رفت سرکار پاشد دختر پسرشو بلند کرد که برییییم پسرم رفت برا کی بمونم اینجا😑منم گفتم بسلامت
هی زنگ زد گریه کرد برادرشوهرمو مادربزرگش باهام دعوا گرفتن که تورو نبردیم بیا بریم و اینا شوهرمم گفت نه زنگ زدن باید برم سرکار هی گفت دروغ میگی قسم میداد شوهرم قسم نمیخورد بعدم از من پرسید گفتم میخوای از گوشیش اسکیرین بگیرم بفرستم ببینی گفت نه بعدم ما خودمون تنهایی رفتیم بهشت زهرا بهشون گفتیم نیستیم خونه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
