سلام . من بچه ک بودم خیلی فامیلامونو دوست داشتم . مثلا عمم یا عموم هروقت میخواستن بیان پیشم واسم ی چیزی میووردن ک خوشحال شم و خیلی قربون صدقم میرفتن و اینکه آدمای باحالی هستن باهاشون خوش میگذره کلا . ولی هرچقدر ک بزرگتر شدم فهمیدم ک با وجود خوبی هاشون پشت سرمم حرف میزنن . از وقتی حرفاشون و دوروییاشونو فهمیدم دیگه باهاشون بهم خوش نمیگذره و حتی یک ساعت هم کنارشون واسم سخت میگذره . واسه همین تصمیم گرفتم رابطمو باهاشون قطع کنم یا حداقل خیلی خیلی خیلی کمش کنم مثلا ماهی یکی دوبار دیدار . ولی مشکلم اینه ک بابام خیلی بهشون وابسته هست و همش ب من میگه باید مرتب بهشون زنگ بزنی مرتب بری دیدنشون . نمیدونم چطور ب بابام بگم ک واقعا نمیخوام باهاشون در ارتباط باشم ک دلش نشکنه چون بابام خیلی خواهران و داداشاشو دوست داره . ببخشید طولانی شد ولی خواستم همه رو تو ی پست بگم ک نخواین منتظر ادامش بمونین .