یه متنی خوندم طولانی اما جالب بود.
یه زن و یه مرد توی رستوران نشسته بودن مرده به زنه گفت بریم تا شوهرت نیومده گفتم عجب دنیایی شده داره خیانت می کنه
بعد مرده رفت حساب کنه زنه بهش کن داداش اجازه بده من حساب کنم... گفتم آخی داداشش بود... چه خوب خواهر برادری اومدن بیرون
بعد مرده به زنه گفت چرا بهم گفتی داداش منکه داداشت نیستم... گفتم نگاه کن زنه الکی بهش گفته داداش کسی شک نکنه بهش
بعد زنه گفت آخه بابا سنت کم نشون می ده دوست ندارم بهت بگم بابا