15 تیرماه 97 ، بعد دوازده سال زندگی مشترک و دوتا بچه .... بعد کلی بی توجهی و بی میلی و موش و گربه بازی ها بالاخره اعتراف کرد .... من این زندگی رو نمیخوام ...خیلی خواستم دوستت داشته باشم ولی به دلم ننشستی
میخوام ازاینجا برم و...و... چندین بار گریه کرد ... بالاخره معلوم شد ، عاشق منشی مریم مقدسش!!! شده بود و سه ماه عقد موقت کرده بودن ...واقعا دوستش داشت😔 .... خیلی حرفها زد از نقشه هاشون برا آینده تا قرار خونه دوطبقه که بالا ما باشیم و پایین مریم مقدس..... شوهر جان روزا پیش ما باشه بعدخواب ما و ساعت یک شب بره پایین
به جان پسر کوچکم قسم خورد کسی از خانواده ها بفهمن یا بخوام مشکلی برا مریم مقدس ایجاد کنم ، برا همیشه ترکم کنه و جایی بره که هیچ کس دستش بهش نرسه...
شوک خیلی بدی بود ...مرگ رو بچشم خودم دیدم
برا اونم سخت بود ...خیلی دلش میخواست که من اون دختر رو قبول کنم...حتی تا روزها بعد اون اعتراف ....میگفت تو خیلی مهربونی ،کاش مامانم بودی و برام عروسک میخریدی!!!
(مریم مقدس قیافه اش معمولی بود مثل خودم ولی عجیب ناز حرف میزد .صداش اصلا به قیافه اش نمی خورد )
خیلی جریانات پشت سر گذاشتیم ...
منم اشتباهات تو زندگیم داشتم که بنظر خودم چندان مهم نبود ولی دل غافل که زندگیم رو تا پای متلاشی شدن برده بودن ...
تو اوج ناراحتی هام اومدم اینجا تو چند تا پست حرفایم گفتم ... تعداد کمی از دوستان راهنماییم کردن که پای زندگیم و بچه هام باشم و اون مریم مقدس رو از زندگیم بیرون کنم ، ولی نود درصد دوستان گفتن عرضه داشته باش و طلاق بگیر ..اخرشم کاربریمو ترکوندن
خدا سر هیچ بنده اش نیاره ...
خدا رو شکر الان اوضاع زندگیمون بهتره