ما طبقه پایین خونه بابام رو رهن کردیم الان یسال عروسی کردیم یه نی نی دو ماهه دارم
ما دو ماه اول که عید بود و بعدش همش خونه خودمون بودیم باردار که شدم نه ماه تموم خونه مامانم بودم و شبا برا خواب میرفتم خونمون
چهل روزم بعد زایمانم همش خونه مامانم بود حتی براخواب
بعد چهلمم یروز رفتم خونمون و از صب خونه بودم داشتم کار میکردم تا اخر شب که خوابیدیم هی میخواستیم بریم خونه مامانم یه سر بزنیم که ابجیم میگفت مامان خواب یا مامان سرش درد میکنه منم چون اینجور موقع ها خیلی بداخلاق نرفتم منم عصرش کیک درست کردم با چایی رفتم گفتم بیاید کیک و چایی که نیومدن خلاصه فرداش که رفتم خونشون گریه که چرا رفتی پایین و ما ب شما عادت کردیم و فلان
منم چون ناراحت نشه بازم موندم خونشون و شبا موقع خواب میایم خونمون
خوب منم دوست دارم خودم غذا درست کنم و تو خونه خودم منتظر شوهرم بمونم و شوهرم الان یازده ماه برا خونه خرید نکرده و هراز گاهی چیزی ک مامانم لازم داره رو میخره که معذب نباشه
به شوهرمم میگم میگه اونا اینجوری دوست دارن خوب برو مگه چی میشه البته خودشم میاد چون خانوادم مث داداشم میبینشش
الان من چیکار کنم خودم میگم از سال جدید برم سرزندگیم دیگه نیام ولی میترسم بازم مامانم ناراحت بشه چون میگم بلاخره یوقت اگه خدایی نکرده از دستشون بدم حسرت نخورم