تمام ما لحظاتی داشتیم که با تمام وجود به خودمون افتخار کردیم....خودمون رو دوست داشتیم...همه ی ما شاید خواهریم...دختریم.....مادریم...ولی یه سری نقش هاست که فقط خودمون ازش باخبریم...یه روزایی فرشته ایم..یه روزای جادوگریم..یه روزی شهرزاد قصه گوییم یه روز یه دختربچه غرغروییم...یه روزایی فقط دلمون می خواد یکی با لبخند از ناکجااباد بیادو بهمون بگه"اینور رو نگاه کن...من همیشه کنارت هستم"...
بیاین از حس و حال خوب "زن" بودن بگیم...
راستش من بچه بودم پدرم یه روز سرما خورده بود...۹ سالم بود...بعد بزور بزور از کتاب اشپزی دستورسوپ رو پیدا کردم...هی هم صلوات می فرستادم که خراب نشه...همش هم میزدم. که وا نداره ...اخرش بدک نشد ولی بابام تا تهش خورد...اخرشم گفت تورو نداشتم چی میکردم؟چقدر خوبه دختر دارم ... راستش اون روز خیلیییی به خودم افتخار کردم...شما هم بگین.