سلام فقط میخوام از احساسم بگم..
من دیروز با دوتا بچه هام خونه بابام رفتم اما متاسفانه نمیدونم چرا ذهنیتش نسبت بهم اینفدر بد و ناراحت کننده س خونشون رفتم چون گاز خونمون قطع شده بود ..مادرم ناهار درست کرده بود اول اینکه برادرم زنگ زد گفت هروقت قطع شد بگو بیام دنبالت..خلاصه که اومد دنبالم و رفتیم ..سز سفره بود که گفتم مامان من به گوشیت پیام دادم متوجه نشدی..که دیدم یکدفعه پدرم گفت مامان از صبح پا گاز وایساده بود با یه لحنی که انگار سر ادم منت میذاشت ..دوباره بعد از ظهرش مامانم به خواست خودش دخترم رو رو پاش گذاشت و خوابش کرد دوباره پدرم گفت ..اخ اخ خانوم پاد درد گرفت بمیرم الهی نکن اینکارو با حودت و اشاره به من که دیوار بشنوه ..
دوباره رو کرد و گفت پاشو یه کمکی به مامانت بده..حتی جرات نداشتم قربون صدقه دخترم برم بابام گفت اااا ادای منو با لحن بدی در اکرد و گفت باید قربون مامانت بری..
به خدا من نه توقع کمک ازشون دارم نه هیچی تو اثاث کشی من رفتن مسافرت ..برا زایمانم نبودن منم که اون لحظه عصبانی شده بودم گفتم منی که یه بارم نگفتم مامان بچه هام بیا خونه مواظبت کن تا کارهام انجام بدم چرا سرم منت میذارید که بابام گفت تو ببخشید گوه میخوری مامان بیاد کارهات انجام بده...منم گفتم ادم نماز نخونه ولی زبونش خوب باشه و گریه م گرفت الان دو سه روز شب ها خوابم نمیبره..خیلی ناراحتم...