بچه ها من 2سال با یه اقایی دوست بودم خییلی دوسش داشتم اونم داشتا ولی خانوادم مخالفت کردن اونم فکر نکنم خییلی منو میخواست برام نجنگید تولدمم تبریک نگفت برام خواستگار اومد موقعیتش خوب بود 2.3سالی دنبالم بود بهش گفتم گف بگو کیه برم تحقیق منم فهمیدم منو نمیخواد ازدواج کردم تهدید کردو ازشوهرم بد گفت الانم شوهرم خیلی خوبه دوسش دارم ولی یاد خاطراتمون میفتم همش یاد قدیما چکااارکنم
اي واي اين كه داستان زندگيه منه
گذشته رو بریز دور امروز یه روز جدیده
بچسب به زندگيت گذشته ها گذشته تو حال زندگي كن تا معني زنده بودن را بفهمي تو گذشته باشي ميپوسي
اهل دوستی بود دیگه.ولش کن بچسب به زندگیت.ایشون به احتمال زیاد الان با یکی دیگه سرشو گرم کرده.تو هم به همسرت محبت کن
ای بابا چرا الکی فکر خودتونو درگیر ادمای گذشته میکنید خودت میگی نجنگید بعد یادش میفتی ارامشتو بهم میزنی
سعی کن حقیقت رو باور کنی
حقیقت اینه که اون پسر نخواسته تلاش کنه واست
دوم اینه که حتی اگر ازدواج میکردین چون خانواده ها مخالف بودن احتمالا خوشبخت نمیشدین!
شوهر مجموعه ای از تمام ویژگی هاست و همشون رو باید به اندازه کافی داشته باشه
این پسر فقط یه ویژگیه عشق رو بیش از حد داشته!
معقول نبوده!
فقط انقد میدونم دوست صمیمیم 😔😔😔😢😢
سل هاست داره به ظاهر عاشفانه زندگی میکنه
هیچی هم کم نزاشته برا همسرش . زندگیشو خودش اداره میکنه و همسرشو خیلی همایت میکنه 😔😔
اما وقتی شب میخابه میگه دوس دارم هرگز بیدار نشم
میگه شب تمام تنم درد میکنه ازین که دستم بهش نمیرسه و مجبورم این زندگی اجباری رو ادامه بدم .اما کسی نمیدونه
😔😔
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
47 ثانیه پیش
55 ثانیه پیش
59 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
