ما توی یه اتاق نبودیم.
یه سری ساعت کارم که تموم شد همزمان با من از اداره زد بیرون من پیاده می رفتم واسم نگه داشت و کلی اصرار که تا سر خیابون برسونمت و... من چندین بار تشکر کردم ولی اینقدر اصرار کرد که روم نشد سوار نشم گفتم مرد بزرگیه زشته
خلاصه دیدم دو سه بار داره تکرار میشه دیگه عمدا نیم ساعت بیشتر می موندم توی اداره تا خیالم راحت باشه که اون رفته تا اینکه یه روز اومدم و دیدم ماشینش رو برده توی مسیر و جایی که دید نداره پارک کرده و منتظره تا من بیام و سوارم کنه و اینجا بود که تازززززه دو ریالی ام افتاد و خیلی جدی گفتم سوار نمیشم آقای فلانی و جایی کار دارم.
بعد به بهانه های مختلف زنگ میزد اتاقم و فامیلی ام رو صدا نمیزد مثلا اگه اسمم زهرا باشه می گفت سلام خانم زهرایی من بارها می گفتم رضایی هستم آقا(مثلا) ولی انگاااااااااااار نه انگار بازم می گفت خانم زهرایی ولی یه بار جلو همسرم مجبور بود باهام حرف بزنه اینقدرر جدی حرف میزد اصلا یکی دیگه بود می گفت خانم رضایی.
دبیرخونه کار میکرد یه بار رفتم اونجا و همکارش که مرد خیلی خوبیه و البته مجرد توی اتاق نبود اینم شروع کرد گفت شیطون شدی بلا شدی زنگ میزنم اتاقت جواب نمیدی منم نامه رو پرت کردم روی میزش و رفتم بیرون. یه روز که نبودش رفتم پیش همکارش و گفتم به فلانی بگو خودش رو جمع کنه و یکبار دیگه بدون حالت رسمی با من حرف بزنه می کشونمش حراست
اونم بهش گفته بود و از اون روز حتی سلام هم نمی کنه