هر جمعه ميريم اونجا
جديدا سر حرف هاي زوره اونا و قهرهاشون و تيكه هاشون يه دلخوري پيش اومد كه من نرفتم دو تا جمعه اونجا
و خواهرش با من مثل هنيشه قهر كرده باز
باردار شدم قهر زاييدم قهر كلا انگار راضي به بودن منو شوهرم با هم نيست
خلاصه
سه جلسه من ميرم اونجا و اون قهره
وقتي بچه بغل مادرشوهرم بود ميرفت اشپز خونه
دستش بعد مشت ميكرد ميومد به طرف دخترم باز ميكنه و حالت پاشيدن ولي دست خاليه
سه بار اون كار هي ميكرد فكر كردم جيزي تو دهانش ميكنه كه گفتم چي ميدي بهش گفت هيچي
تا اينكه من همينجور تو فكر اون جلسه جمعه اومدم
امشب تا رفتيم سلام نكرده رفت تو آشپز بعد بچه بغل خواهرشوهر ديگه ام سريع مشت كرده اومد رد شد دستش باز همون كار
باز دوباره بعدا هنين كار
دخترم رفت غلت زد تنها رفت گوشه خونه رفت اشپز كه دست مشت داشت ميومد كه دخترم برداشتم بغلم كه سريع وايستا بعد نتظر بود ولش كنم اون خواهره ديگه اشم بهم نگاه ميكردن و يه حالت ضايع شدن
بعد ديدن من نگاهشون ميكنم رفتن آشپز
به خدا واقعيته توهم نيست من خيلي زرنگم
داره همين روزها هم عروس ميشع همون خواهرشوهر
فقط بگين من چه كنم
با يه بچه شش ماه رحم نمكنه
به خدا قسم نه دروغه نه توهم نه فكر الكي
امشب باورم شد