هميشه دعا ميكردم ازدواج كنه تا دخالت هاش بره از زندگيم
سه بار من ازدواج كردم
دوتا همسره اولي من خوب نبودن جدا شدم
اين شوهرم خوبه زندگيم خوبه
ولي راه دورم
شش تا خواهر داره
همشون بي ادبن و اذيتم ميكنن
مادرش دخالت ميكنه
به همه چيز من كار دارن
به پوشك كردن بچه ام
حاي ميگن غزا نده به بچه ات زياد
خسيسن
همشونم شوهراشون يا پدر مادر ندارن يا اگه دارن شهرستانن سال يك بار ميرن اونجا
اينم كه داره ازدواج ميكنه پسره تك پسر پدرم نداره
يك خواهر
اونم با سن ٣٠سالگي داره ازدواج ميكنه
واسه بخت خودم متاسف شدم
هميشه ساده بودم اين شد زندگيم
كتك حتي ميخورم به خاطر بچه ام زندگي ميكنم
اونم از بالاي خانوادش اون خواهرش كتك ميخورم
شوهرم خوبه ولي چه فايده اين همه از سن كم غصه و طلاق ووووووو
همسره اولم خيانت ميكرد دومي هم اعتياد
متاسفم واسه خودم