یه چیزی بگم باورت نمیشه
من وقتی نامزد بودم دوست نداشتم نامزدمو حتی ازش بدم میومد اما شرایط خانوادگیمون جوری نبود ک میتونستم بهم بزنم ...
شب و روزم گریه زاری بود شبا التماس میکردم بخدا فردا بیدار نشم،چن سالی ک نامزدیمون طول کشید اصلا حال روحی خوبی نداشتم داغوووووون بودم، خلاصه.....
جاتون خالی یه سال مشرف شدم کربلا یه روز صبح از بقیه جدا شدم رفتم یه گوشه حرم. نماز صبح خوندم و حسابی با اقا درد دل کردم گفتم اگه اگه با علی خوشبخت میشم و علی با من خوشبخت میشه خودت مهرشو بنداز به دلم میدونی ک راضی نیستم اینقد اذیتش کنم(اخه نامزدم همیشه التماس میکرد که باهاش حداقل حرف بزنم اون بنده خداهم کمتر از من اذیت نشد اینکه باعث شده بود تا حال من اینقد بد باشه اذیتش میکرد)
به اقا گفتم یا مهرشو بنداز ب دلم یا خودت از دستش خلاصم کن خیلی گریه کردم حسابیم سبک شدم
تو اون شلوغیه اربعین گوشیم گم شد یه ایرانی برداشته بودتش تو اصفهان گوشیمو پس گرفتم!!!! فک کنم این یه نشونه بود
وقتی برگشتیم خونه روز ب روز شرایط بهتر میشد
کار ب جایی رسیده بود ک شوهرم یکم ک دیرتر پیام میداد یا زنگ میزد کلافه میشدم از دلتنگی!!!😂😂😂
الانم یکسال و نه ماهه منتظریم خدا ثمره مونو بهمون بده