یه روز که سینا ومحسن وهمه فامیل دور هم جمع بودن من وسینا بهم اس میدادیم که بلند میشه میره دستشویی محسن گوشیش رو برمیداره وتمام پیام هاش رو میخونه ومیفهمه که درارتباطیم باهم
شب محسن به من پیام میده که من میدونم شما دوستین میرم وابروتون رو میبرم
وقتی این رو گفت سریع اس دادم به سینا وگفتم اونم صبح میره دم در خونه محسن اینا وبراش چاقو میکشه
بزور از هم جداشون میکنن
یه بار که رفته بودم شهرشون چند تا از دخترا فامیل میگفتن نگاه این دوتا بخاطر تو دعواشون شده
از طرف محسن خیلی تحت فشار بودم که ابروم رو میبره منم ترسووو
گفتم باش باهاش کات میکنم بدون دلیل با سینا بهم زدم اونم گفت نوشین من تا بیست سال دیگه هم بگذره زن نمیگیرم که واقعا هم همین هم شد
گذشت ومن هم سرگزم دانشگاه وکار شدم به هیچ کس فکر نمیکردم وافسرده بودم چون واقعا سینا رو دوست داشتم هرسال هم تولداش رو تبریک میگفتم اونم تولدام
یه روز محسن بهم پیام داد که کارم داره زنگ بزنم گفتم نه شرایط ندارم گفت خب پیام بدیم گفتم شار ژ ندارم ش ارژ فرستاد
کلی حرف زد کلی از خودش وعلاقه اش گفت
منم فقط گفتم فردا شار میگیرم برات میفرستم نباید میفرستادی
هرروز میاد اما دریع از کوچکترین توجهی که بهش بکنم
فقط فحش بود که نثازش میکردم اما از رو نمیرفت میگفت من عاشقت میکنم ترم اخر بودم دقیق بجان بچه ام دو سال فقط رو مخ من بود یه شب شب های قدر بود بهم گفت توروخدا جواب بله رو بده منم نمیدونم چم بود بهش گفتم باش اصلا انگار جلوم رو گرفته بودن زبانم رو قفل کرده بودن