خیلی سخته ازدواج کنی تو یه شهر دور از خانوادت... کاش میشد مثل خیلی از دخترا تا دلم تنگ میشه برم خونه مامانم...تقریبا دوسال شده ولی هروز این حس اذیتم میکنه و همیشه ناراحتم....از صبح تا حالا تنهام تو خونه نشستم بیحوصله و دلگیر گاهی اشکام میریزه
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
من راه دورازدواج نکردم ولی چهارسال بعدازدواجم بخاطرکارشوهرم اومدیم شهردیگ.الان دوساله.منم شدید وابستشون بودم و هرروز خونه مامانم اینابودم.امیدم به خداست و انتقالی شوهرم
زندگی اینقدر بالا پایین داره،اینقدر درس میده،از همون اول اینقدر وابسته به شوهرم شدم که دلم نمیخواست بدون اون برم شهرمون،خونه بابای خودش هرشب میرفتیم ولی با هم تنهایی نمیرفتم،الانم دو ماهه تمومه به خاطر یه سری اتفاقات که افتاده خونه مادر شوهرم هستم منی که یه شب حتی شب خونشون نمی موندم،خلاصه باید با زندگی ساخت کاری نمیشه کرد