سلام دوست جونا.من یه تاپیکی چند وقت قبل زدم درمورد دعوای برادر شوهرم و شوهرم اگه میشه یه سر به اون بزنید و تیتر وار پست اول رو بخونید بعد کمکم کنید مثل همیشه.در ادامه اون جریان امروز برادرشوهرم ساعت۱۱ زنگ زد گوشی من اندازه ۱۰ دقیقه شوهرمو فحش داد که چرا زنگ نزده از دل زنش دربیاره زنش داره سکته میکنه و زندگیش بهم خورده تو این ۱ماه.منم گفتم به من مربوط نیس بعد گفت دارم میام اونجا گفتم نیا اینجا کسی کمکت نمیتونه کنه شب بیا که شوهرمم باشه.خلاصه قطع کردم.
بعد من زنگ زدم جاریم باهم نیم ساعت خرف زدیم که تمام مدت به صورت وحشتناکی گریه میکرد که از شوهر من انتظار نداشته و کارش داره به بیمارستان میکشه و هرچی مسافرت و خرید و اینا میره از ذهنش نمیره حرف همسر من.منم همش گفتم بخدا سوتفاهمه ولی شوهر خودت داره ظرف گه رو هم میزنه میخواید منم اینو دست بگیرم رابطه همه رو بهم بزنم که گفت نه اون کار اشتباهی کرده من تباه شدم با این شوهر کردنم جای درست کردن بدتر خراب کرده به تو اصلا ربطی نداشت تو رو ناراحت کنه وووو....خلاصه کلی حرف و درواقع التماس که شوهرتو وردار بیار خونه ما یه چایی بخوریم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده بزار از دلامون دربیاد...
بخدا فقط تو صحبتهاش فقط این حس بهم دست داد که چقدر نیاز داره یه نفر ازش دلجویی کنه😐
حالا فکرم مشغوله اینکه اصلا درسته من همسرم رو ببرم.خودم همش میگم بیچاره داره مریض میشه خودش التماس میکنه حتما نیاز داره.به خاطر انسان بودن خودمم شده زوری ببرم.ولی یه چیز خیلی جلومو میگیره اول رفتار شوهرش امروز صبح😐بعدم اینکه اگه من ببرم حرف زیادتر بشه چی.چون من قطعا خودن گلگی رفتار زشت امروز برادر شوهرم رو میکنم.حالا بگید چکار کنم.به روم نیارم چقدر التماس کرد که اگه نیاریش من مریض میشم یا از روی انسانیت وجدان فقط رفع وجدان درد کنم