من شش ساله ک ازدواج کردم توی این مدت از دوران عقد گرفته تا زایمان و بچه داری همیشه پیش مادرشوهرم یا حتی پشت سرشون هواشون رو داشتم در حد توانم کمک کردم هرکاری ک میشده براشون کردم اما هیچوقت از سمت اونا کمکی نداشتم ک هیچ میدیدم ک مثلا موقع خوشی با خودشون هستن برای مشکلات یادشون میفته ک عروس دارن یا اینکه چقدر پیش دوست و اشنا از من بدگویی کرده بودن ولی بازم من سکوت کردم و هیچی نگفتم تا اینکه عید بخاطر خواهرش ک مطلقه است و کارای خارج عرف میکنه شوهرم باهاشون قطع رابطه کرد و گفت ک دیگه نمیریم خونشون بازم من مخالف بودم با این کارش تا اینکه چند وقت پیش شوهر من درگیر کار بوده و تماس میگرفته پول قرض کنه خواستگار خواهرش بهش زنگ میزنه و حرف پول میشه اون میگه اگه میخوای من دارم و ازش قرض میگیره ک تا فردا پس بده تا شوهر من پول اماده کنه ی کم طول میکشه اون خواستگاره هم زنگ میزنه ب خواهرشوهرم ک پول منو خوردین اینام زنگ میزنن ک منو دعوا کنن من جایی بودم ک گوشی پیشم نبود
مادرشوهرم و خواهرشوهر بزرگم چند بار توی یک ساعت تماس گرفته بودن و پیام متنی و صوتی گذاشته بودن با انواع توهینا ک چرا جواب نمیدی
چجور جواب مامانتو میدی جواب ما رو نه دیگه خونه ما نیاین ما پسر نداریم پسر ما مرده و این حرفا
من این موضوع رو ب شوهرم گفتم اونم گفت ولشون کن جواب نده خوب میشن خودشون
بازم روز مبعث من زنگ زدم عید رو ب پدرشوهرم تبریک بگم دوباره خواهرشوهرم از اون طرف داد میزنه مگه نگفتم خونه ما نیاین شما مردید برا ما
حالا شوهرم خیلی دوست داره من ب مامانش زنگ بزنم ولی من نمیدونم باید چیکار کنم
اینم بگم شوهرم و باباش با هم کار میکنن و هر روز از صبح تا شب باهمن