2777
2789
عنوان

خاطرهی زایمان من😍😍😍😍

752 بازدید | 50 پست

خاطرهی زایمان من بعد از چهار سال مینویسم

ششم بهمن نودو سه بود که شب رفتیم خونهی مادر شوهرم

برا دیدن پدر شوهرم اونحا یکم نشستیم

مامانم برام یکم چیز میز فرستاده بود ازشهرمون اونارو ازش گرفتیم با همسرم اومدیم خونمون قرار بود مامانم اول اسفند بیاد پیشم که نی نیم اواسط اسفند قرار بود به دنیا بیاد خیلی دلم میخواست زود دخترمو بغل کنم شب داشتیم درمورد این که ۴۰ روز مونده به دنیا اومدنش با همسرم حرف میزدیم که این ۴۰ روز کی تموم میشه تا راحت شیم

دلمون میخواد زود بیاد بغلمون از این حرفا کلی رو تخت مسخره بازی در میاوردیم و میخندیدیم

یه دفعه صدای دوتا گربه اومد که وحشت ناک بلند بود صداشون من به شوهرم گفتم انگار گربه داره زایمان میکنه تخه خیلی جیغ میزنه صدا میده

خلاصه صداش قطع شد ما هم در کنار هم خوابمون برد

ساعت هشتو نیم بود که حس کردم وسط پام داره داغ میشه انقدر که شب کلی تکون خورده بود و لگد زده بود دخملم که خوب نخوابیده بودم خوابم میومد  محل ندادم

یکم بعد دوباره حس کردم گفتم حتما مثانم پر شده بچه داره بهش فشار میاره اینجوری شدم پاشدم رفتم دستشویی دیدم اروم اروم داره میاد اصلا قطع نمیشه یه مایع خواصی بود اومدم با نگرانی و ناراحتی همسرمو بیدار کردم اونم خیلی حساسه یه دفعه پرید اولش هنگ بود بعدش پاشدیم زود آماده شدیم بدون بردن هیچ چیزی رفتیم بیمارستان

یه روز خاصی بود هوا خیلی ابری و گرفته بود ساعت نه ونیم از خونه زدیم بیرون ساعت ده رسیدیم وقتی پیاده شدم خیلی سردم شد هیچ کسی پیشمون نبود تو یه هوای دلگیر وارد بیمارستان شدیم خیلی زود بود برا به دنیا اومدنش ۴۰ روز مونده بود هنوز پیش خودم فکر میکردم الان دکترا یه کاری میکنن برام چون کیسه آبم سوراخ شده بود پاره نشده بود

خلاصه رفتیم زایشگاه برا معاینه همسرم ایستاد دم در من خودم رفتم تو جریاتو گفتم معاینه کرد گفت خانوم دوسانت باز شدی روند زایمان شروع شده رنگم شد مثل کچ دیوار پرستارا هم فرم رو داده بودن همسرم که پر کنه اونم کلی نگران شده بود امضا کرده بود

و گفته بود میخوام ببینمش صدام کرد رفتم دم در دیدم بتر از من این ترسیده رنگش شده سفید بعد بهم گفت نترسی ها هیچی نمیشه منم که نمیخواستم اون بیشتر از این ناراحت بشه گفتم نه نمیترسم یه لبخندی هم زدم

رفتم تو

همون موقع همسرم با مادرش و جاریم تماس گرفته بود و گفته بود که دارم زایمان میکنم اونا هم تعجب کرده بودن که حالا که خیلی زوده

خلاصه من هنوز لباسامو عوض نکرده بودم که جاریم اومد طلا هامو بهش دادم اونم ترسیده بود من دیگه رفتم رو تخت دو تا خانوم دیگه بودن بدون درد اونجا خوابیده بودن

ساعت نزدیکای یازده شده بود من دردی نداشتم

که بهم یه پرستاری سرم زد اونم خیلی طولش داد که دعواش کردم گفتم بهتر از تو کسی نبود تو این بیمارستان مثلا خصوصی منو سوراخ سوراخ کردی

هیچی نگفت بالاخره زد و رفت

یکم بعد دکتر رسید این دکتر که دکتر جاریمم بود دم در دیده بونش به دکتر گفته بودن اگر لازم بود سزارینش کنید بچه داره زود میاد

اونم گفته بود که برم ببینم بعد دکتر من اعتقادی به سز نداشت تا جای ممکن میگفت طبیعی اگر نشد سز

خلاصه اومد منو معاینه کرد گفت درد نداری گفتم کم

گفت دوتا آمپول بهش بزنید

آمولارو که زدن دردام داشت وحشت ناک میشد که اصلا فاصله نمیداد یه بند درد داشتم

که یه پرستار اومد معاینه کرد که ده برابر دردش بیشتر شد

گفت بیا پایین بشین رو توپ خودتو بالا پایین کن نشستم رو توپ انگار هشتاد درصد از دردام رفت وسطش خوابم میخواست ببره که دیدم دوباره پرستاره اومد گفت دوباره میخوام معاینه کنم گفتم نه ترو خدا ولم کن گفت نمیشه خانوم من دوباره اومدم رو تخت معاینه کرد دوباره درد وحشت ناک که گفت یکم دیگه جا داری

دوباره نشستم رو توپ خیلی آرومم میکرد توپ خیلی عالی بود

یکم بعد دوباره اومد معاینه کرد که بعدش گفت بریم خیلی درد داشتم کمرم داشت دو تیکه میشه خییییلی خودمو تنها حس میکردم خیییلی

هیچ کسی پیشم نبود تو سن کم جای غریب داشتم مادر میشوم یه حس خاصی داشتم

دکترم که نمیدونم بعد معاینه کجا رفته بود زنگ زدن زود خودشو رسوند

زود لباسشو عوض کرد منم آماده شوم رو تخت

از درد دیگه جیغ بعضی جاها گریه میکردم که نمیتونم اونم داد میزد سرم که زور بزن بچه داره خفه میشه وای من خیلی ترسیدم گفت زوووور بزن یکی محکم بزن که راحت شی یه زور زدم که یه دفعه دیدم تمام دردام برا چند ثانیه از بین رفت راحت شدم گفتم چطوره دکتر یکم زد پشتش شروع کرد گریه کردن گفت خوبه دیگه نشونم نداد

گفتم نفسش آخه زود به دنیا که اومده بود میترسیدم

گفت خوبه مشکلی نداره

اومد شکمم رو فشار داد خیلی دردم اومد هر چی زور داشت فشار میداد با بغل دستش فشار میداد جفتم چسبیده بود بهم ول نمیکرد 😂پرستار که فشار میداد با انگشتاش فشار میداد ناخنم داشت خیلی دردم میومد که تا چند روز بعد زایمانم جای انگشتاش کبود شده بود

پسر قشنگم خوش اومدی تو قلبم منتظر بوسیدنو بوییدنت هستم ارسلانم 

خلاصه جفت کنده شد دکتر شروع کرد بخیه زدن هر بخیه رو که میزد من جیغ میزدم یه دفعه رو به پرستارا کرد گفت مگه بیحسش نکردین داد زد روشون

گفتم خانوم دکتر این بخیه زدنا دردش از زایمان بد ترهکه

پرستار اومد

یه اسپری زد این دفعه سوز خیلی بدی داشت اونموقع دکتر ازم میپرسید چرا زود ازدواج کردی

منم میگفتم آخه پسر خوبی بود شاید بعدا دیگه گیرم نمیومد 😅کلی خندید گفت بیا به دخترای منم بگو شوهر نمیکنن کار خوبی کردی تو

دیگه من بخیه هام تموم شد پرستار من گرفت باهم رفتیم حموم بدنم رو شوستیم لباسامو پوشیدم آماده شدم که برم بیرون اونایی که منتظرن رو ببینم

حالا این اتفاقاتی که بیرون افتاده بود

شوهرم اول از همه زنگ زده بود به مادرش که با بردادر شوهر کوچیکم اومده بودن همون موقع به جاریمم زنگ زده بوداونم فوری خودشو رسونده بود

وقتی دکتر که داشته میومد داخل زایشگاه همسرم به دکتر گفته بود که اگر اذیت شد سزارینش کنید چون زودم به دنیا میاد خطرناک نباشه

بعدش که بچه دنیا اومد سریع پرستار میاد لباسای نی نی رو بگیره شوهرم میگه لباس نیاوردیم میگه سریع بیارید

شوهرم ازش پرسیده بود خانوم پرستار دخترم بوره ؟

گفته بود نه سفیدو مو مشکی اخه همسرم بوره(الان کاملا بور شده)

شوهرم یکم به ترافیک میوفته ولی نیم ساعته خودشو میرسونه هرچی اومده بود جلو دستش جمع کرده بود آورده بود بیمارستان تند تند عجله ای

چون من هنوز ساکی آماده نکرده بودم

خلاصه میاره میده به پرستار اونم لباس تنش کرد همون موقع که من داشتم بخیه میخورده بچخ رو برد که اینا ببینن

کلی باز کرده بود دستشو نشون داده بود پاشو نشون داده بود شوهرمم ۵۰ تومن بهش پول شیرینی داده بود

دیگه من که لباسامو پوشیدم یه مقنعه ی خیلی مسخره کردن سرم نشستم رو ویلچر رفتیم با پرستار دم زایشگاه

اونجا اول با مادرشوهرم و جاریم روبوسی کردیم تبریک گفتن بعد با شوهرم روبوسی کردم

بعد با بردادرشوهرم دست دادم تبریک گفت

دیگه پرستار اومد منو برد گفت باید یک ساعت اینجا باشی بعد ببریمت بخش به شوهرمم گفته بودن برید یکساعت دیگه بیایید

بیمارستانه جفت خونه مادرشوهرم بود شوهرم رفت خونه نهار خورد تا یک ساعت برگرده

منم گلی به پرستارا گفتم تا قبول کردن که تیم ساعت اونحا باشم بعد برم بخش

منو بردن بخش بچه رو هم بردن معاینه این چیزا

 تو اتاق خودم بودم تنها دیدم لباس زیر نپوشیدم خودم از تخت اومدم پایین پشت در لباسم رو درآوردم لباس زیرم رو پوشیدم رفتم دراز کشیدم

تا که رسیدم تو اتاق اول به شوهرم زنگ زدم تا من لباسمو پوشیدم دیدم اونا هم رسیدن

اونا هم بودن تا ساعت چهارو نیم بعد دیگه رفتن جاریم به عنوان همراه موند پیشم

اصلا دخترم اذیت نمیکرد چشماشو باز کرده بود نگاه میکرد رو تخت نوزاد بود آروم بغلش کردم گذاشتمش پیش خودم تا خود صبح نگاش میکردم

شوهرمم رفته بود شبو خونمون خونه رو تمیز کرده بود که آماده باشه صبح با یه سبد گل و یه جعبه شیرینی اومد تا ظخر مرخصم کرد اومدیم خونه


تمام

پسر قشنگم خوش اومدی تو قلبم منتظر بوسیدنو بوییدنت هستم ارسلانم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من هستم خاطره ی جالبی بود خدا حفظ ش کنه

منم طبیعی زایمان کردم ولی خاطره م خیلی وحشتناکه یه روز حال داشته باشم تایپ کنم خاطره م رو میزارم

یه دفعه مثل بچه های خوب نشستیم گوش کردیم خب خب نکردیم استارتر باور نمیکنه داریم میخونیمش😁😁😂😂🤣🤣

اگه مشکل مالی دارید هر شب سوره ی واقعه بخونید معجزه ش رو تو زندگی تون میبینید الخصوص بعد از نماز عشا
من هستم خاطره ی جالبی بود خدا حفظ ش کنه منم طبیعی زایمان کردم ولی خاطره م خیلی وحشتناکه یه روز حال ...

خخخخخخخخ والا خیلی بی سرو صدا بود 

پسر قشنگم خوش اومدی تو قلبم منتظر بوسیدنو بوییدنت هستم ارسلانم 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792