خاطرهی زایمان من بعد از چهار سال مینویسم
ششم بهمن نودو سه بود که شب رفتیم خونهی مادر شوهرم
برا دیدن پدر شوهرم اونحا یکم نشستیم
مامانم برام یکم چیز میز فرستاده بود ازشهرمون اونارو ازش گرفتیم با همسرم اومدیم خونمون قرار بود مامانم اول اسفند بیاد پیشم که نی نیم اواسط اسفند قرار بود به دنیا بیاد خیلی دلم میخواست زود دخترمو بغل کنم شب داشتیم درمورد این که ۴۰ روز مونده به دنیا اومدنش با همسرم حرف میزدیم که این ۴۰ روز کی تموم میشه تا راحت شیم
دلمون میخواد زود بیاد بغلمون از این حرفا کلی رو تخت مسخره بازی در میاوردیم و میخندیدیم
یه دفعه صدای دوتا گربه اومد که وحشت ناک بلند بود صداشون من به شوهرم گفتم انگار گربه داره زایمان میکنه تخه خیلی جیغ میزنه صدا میده
خلاصه صداش قطع شد ما هم در کنار هم خوابمون برد
ساعت هشتو نیم بود که حس کردم وسط پام داره داغ میشه انقدر که شب کلی تکون خورده بود و لگد زده بود دخملم که خوب نخوابیده بودم خوابم میومد محل ندادم
یکم بعد دوباره حس کردم گفتم حتما مثانم پر شده بچه داره بهش فشار میاره اینجوری شدم پاشدم رفتم دستشویی دیدم اروم اروم داره میاد اصلا قطع نمیشه یه مایع خواصی بود اومدم با نگرانی و ناراحتی همسرمو بیدار کردم اونم خیلی حساسه یه دفعه پرید اولش هنگ بود بعدش پاشدیم زود آماده شدیم بدون بردن هیچ چیزی رفتیم بیمارستان
یه روز خاصی بود هوا خیلی ابری و گرفته بود ساعت نه ونیم از خونه زدیم بیرون ساعت ده رسیدیم وقتی پیاده شدم خیلی سردم شد هیچ کسی پیشمون نبود تو یه هوای دلگیر وارد بیمارستان شدیم خیلی زود بود برا به دنیا اومدنش ۴۰ روز مونده بود هنوز پیش خودم فکر میکردم الان دکترا یه کاری میکنن برام چون کیسه آبم سوراخ شده بود پاره نشده بود
خلاصه رفتیم زایشگاه برا معاینه همسرم ایستاد دم در من خودم رفتم تو جریاتو گفتم معاینه کرد گفت خانوم دوسانت باز شدی روند زایمان شروع شده رنگم شد مثل کچ دیوار پرستارا هم فرم رو داده بودن همسرم که پر کنه اونم کلی نگران شده بود امضا کرده بود
و گفته بود میخوام ببینمش صدام کرد رفتم دم در دیدم بتر از من این ترسیده رنگش شده سفید بعد بهم گفت نترسی ها هیچی نمیشه منم که نمیخواستم اون بیشتر از این ناراحت بشه گفتم نه نمیترسم یه لبخندی هم زدم
رفتم تو
همون موقع همسرم با مادرش و جاریم تماس گرفته بود و گفته بود که دارم زایمان میکنم اونا هم تعجب کرده بودن که حالا که خیلی زوده
خلاصه من هنوز لباسامو عوض نکرده بودم که جاریم اومد طلا هامو بهش دادم اونم ترسیده بود من دیگه رفتم رو تخت دو تا خانوم دیگه بودن بدون درد اونجا خوابیده بودن
ساعت نزدیکای یازده شده بود من دردی نداشتم
که بهم یه پرستاری سرم زد اونم خیلی طولش داد که دعواش کردم گفتم بهتر از تو کسی نبود تو این بیمارستان مثلا خصوصی منو سوراخ سوراخ کردی
هیچی نگفت بالاخره زد و رفت
یکم بعد دکتر رسید این دکتر که دکتر جاریمم بود دم در دیده بونش به دکتر گفته بودن اگر لازم بود سزارینش کنید بچه داره زود میاد
اونم گفته بود که برم ببینم بعد دکتر من اعتقادی به سز نداشت تا جای ممکن میگفت طبیعی اگر نشد سز
خلاصه اومد منو معاینه کرد گفت درد نداری گفتم کم
گفت دوتا آمپول بهش بزنید
آمولارو که زدن دردام داشت وحشت ناک میشد که اصلا فاصله نمیداد یه بند درد داشتم
که یه پرستار اومد معاینه کرد که ده برابر دردش بیشتر شد
گفت بیا پایین بشین رو توپ خودتو بالا پایین کن نشستم رو توپ انگار هشتاد درصد از دردام رفت وسطش خوابم میخواست ببره که دیدم دوباره پرستاره اومد گفت دوباره میخوام معاینه کنم گفتم نه ترو خدا ولم کن گفت نمیشه خانوم من دوباره اومدم رو تخت معاینه کرد دوباره درد وحشت ناک که گفت یکم دیگه جا داری
دوباره نشستم رو توپ خیلی آرومم میکرد توپ خیلی عالی بود
یکم بعد دوباره اومد معاینه کرد که بعدش گفت بریم خیلی درد داشتم کمرم داشت دو تیکه میشه خییییلی خودمو تنها حس میکردم خیییلی
هیچ کسی پیشم نبود تو سن کم جای غریب داشتم مادر میشوم یه حس خاصی داشتم
دکترم که نمیدونم بعد معاینه کجا رفته بود زنگ زدن زود خودشو رسوند
زود لباسشو عوض کرد منم آماده شوم رو تخت
از درد دیگه جیغ بعضی جاها گریه میکردم که نمیتونم اونم داد میزد سرم که زور بزن بچه داره خفه میشه وای من خیلی ترسیدم گفت زوووور بزن یکی محکم بزن که راحت شی یه زور زدم که یه دفعه دیدم تمام دردام برا چند ثانیه از بین رفت راحت شدم گفتم چطوره دکتر یکم زد پشتش شروع کرد گریه کردن گفت خوبه دیگه نشونم نداد
گفتم نفسش آخه زود به دنیا که اومده بود میترسیدم
گفت خوبه مشکلی نداره
اومد شکمم رو فشار داد خیلی دردم اومد هر چی زور داشت فشار میداد با بغل دستش فشار میداد جفتم چسبیده بود بهم ول نمیکرد 😂پرستار که فشار میداد با انگشتاش فشار میداد ناخنم داشت خیلی دردم میومد که تا چند روز بعد زایمانم جای انگشتاش کبود شده بود