ببين مهمون داشتم يه پسر داشت از پسر خودم بزرگتر ،يعني حالم ازش بهم ميخوره مدام دستشو تو دماغش ميكرد ميماليد اينور اونور
انقد حرص خوردم كبود شدم،بعد به شوهرم داشتم نق ميز م ميگفت چه انتظاري داري،من زارم با باباش صحبت ميكنم همينجور دستش تو دماغشه در مياره انگار نه انگار
حالا اين يه سر سوزن از تربيت خانوادگيشون بود