باهزار مکافات بعد 4 سال عقد عروسی گرفتیم همه خرجا هم با شوهرم بود.دخترخاله .پسرخاله ایم .ازروزی ک گفتن عروسیه اشک ریختم تاالان ک 5 ماه گذشته.عروسی زهرم شد واسم هیچ کاری نکردن حنابندون رو جداگرفتن .عروسیو میخواستن جدابگیرن گفتن اگه باهم نگیرین عروسی نمیگیرم .پدرشوهرم خیلی بدجنسه .حلالش نمیکنم .آخر مجلس هم ک از تالاراومدیم گفتم منو ببرین خونه خودم گفتن ن بیا خونه خودمون .تا پا گذاشتیم تو حیاط برادرشوهرم وپدرشوهرم دعوا کردن با دایی هام وخانواده خودم همه رو از خونه بیرو ن کردن .الان 5 ماهه ک همه قهرن منن هیچکس رو ندیدم ... دق کردم اصلا نمیتونم ب شب عروسیم فکرنکنم هیچی یادم نمیاد جزصدای دعوا.....میگم یعنی میشه ازخواب بیداربشم ببینم این کابوس تموم میشه...یعنی میشه .....دلم میخوادشب عروسی از ذهنم پاک بشه ک یادم نیاد هیچی