اگ تاپیکای قبلیم یادتون باشه بیست روز بعد عروسی مادرشوهرم تو گوش شوهرم خوند ببره اونا رو برسونه شهرشون و محرم و اونجا بمونه و من چون مرخصی نداشتم نمیتونستم برم دلم خیلی شکست و گریه کردم هرچند رفتن تو راه ماشین آتیش گرفت و برگشتن و اونا با اوتوبوس رفتن منم خوشحال ک دیگ نمیره اما باز فرداش زنگ زدن ک بیا محرم اینجا باش و شوهرمم من و با ناراحتی و گریه گذاشت و رفت