بعد از شش سال یه روز خوبیم یه روز بد ، یه روز میگم طلاق یه روز میگم خوشختم ، احساس می کنم دوستم نداره ، منو هیچ جا نمی بره ، همه اش تو خونه ام ،چند وقت پیش صلح کردیم قول داده بود جمعه بریم آستارا ، زد زیرش گفت بابام میره هیئت ، ماشین نداریم ، من هم فکر کردم شاید بهش ماشین ندادن ، امروز با ماشین باباش با پسرخاله اش و دوستش رفتن بیرون ، کلا جمعه ها بیرونه و من تو خونه تنها ، دلم گرفته ، میخام گریه کنم ، دیگه از دعوا و گله گذاری و راهنمایی و سیاست زنانه یاد گرفتن گذشته ، زور نیست که ، دوستم نداره ، ولی طلاق گرفتن هم به این راحتیا نیست ، عاقبتم شده عاقبت یزید ، نه راه پیش دارم نه راه پس