سلام این داستان واقعیه ولی یه کم طولانی چه جوری میتونم بنویسم کامل بعد بذارم اول از همه یه صلوات واسه همه اموات ومادر من شب جمعه است بفرستین چون ناقل داستان مادرمه که نزدیک دوساله فوت شدن مادرم میگه یه روز تو تاکسی بودم ومسیر طولانی مسافر جلویی اینو داشت واسه راننده وبقیه مسافرها میگفت وگریه هم میکرده حالا از زبون اون اقاهه من مینویسم
چندسالی بود که باخانمم ازدواج کرده بودیم واز صدای بچه تو زنگیم خبری نبود
خدا میدونه چقد دکتر ودوا ولی بیفایده بود
انگار هرچی خدا بخاد همونه پیشه بهترین دکترها از این مطب به اون مطب ولی هیچ سودی نداشت
دیگه اب پاکیو دکترها ریختن رودستمون من دیگه قادر نیستم پدر بشم وضع مالی خوبی داشتیم راننده کامیون بودم خونه ماشین همه چی در رفاه اما این کمبود بدجوری احساس میشد چقدر دعا چقدرنذر اما انگار خدا تقدیرش واسمون نبود که نبود تا اینکه یه روز که بار داشتم واسه مشهد با کامیونم نزدیکیهای مشهد نزدیک یه روستا پشت فرمون بودم تویه جاده ساعت حدود سه بعداظهر جاده خلوت خلوت من بودمو جاده وکامیون یهو دیدم وای خدای من یه پسر ده یازده ساله جلومه باشدت پامو روی ترمز کوبیدم ولی فایده نداشت از تو ماشین دیدمش پر از خون افتاده وسط خیابون ترسیده بودم خدایا چه کنم اما یه دفعه پارروگذاشتم روی گاز وفرار خیلی ترسیده بودم انگار یکی بهم میگفت برگرد ولی یکی دیگه میگفت فرار کن دادگاه ودیه و و...و.. دور ودور ودورتر شدم بلاخره رسیدم خونه به خانمم هیچی نگفتم خیلی اصرار داشت که چته حالت خوب نیست ولی من چیزی نگفتم یه ماهی به بهونه اینکه حالم خوب نیست دیگه بار نبردم پابست نشستم خونه میترسیدم فک میکردم نکنه پلیس دنبالمه خلاصه بعد گذر زمان کم کم حالم خوب شد وکارمو شروع کردم وکم کم جریان تصادف رو فراموش کردم