منم دلم واسه خونه مامانبزرگم تنگ شده ولي نه واسه خونه اي كه الان توشن! واسه اون خونه اي كه ١٠/١٢ سال پيش همه دور هم جمع بودن پرازصفاوصميميت بود
همون موقع كه خيليا بودن
همون وقتا كه شبا ارزومون بود مامانامون اونجابمونن يابذارن شب اونجابخوابيم !!
خونه مامانبزرگم هنوزم پابرجاست هنوزم مامانبزرگم زندست ولي ديگه خالم نيست دوتا از داييام نيستن
زنداييام جدا شدنو رفتن اون دوتا خالم ازاين شهررفتن وهركي يه جا مشغول زندگيشه
من يه شهرديگه شوهركردم دخترخاله هاودختردايي هام همه رفتن دنبال زندگيشون!!!
مامانبزرگم عروس كوچيكش شده عين زالو و چسبيده به خونه مامانبزرگم ديگه كسي پا تو اون خونه نميذاره!! همه چي صفاشوازدست داده