از اول زندگیمون عروسی نگرفتم و ماه عسل هم نرفتم حدود صد گرم هم طلا داشتم که همون سال اول زندگی همشو فروختم الان هیجی ندارم پنج سال طبقه بالای خونه مادرش با هزار منت زندگی کردیم سه سال هم طبقه بالای خونه پدرم زندگی کردیم تازه نه ماهه که یه خونه جدا رهن کردیم. من خودم کار میکنم تو خونه و واقعا کار هم زحمت داره تمام درآمدمو خرج خونه و زندگیم میکنم و حتی یه هزاری هم پس انداز ندارم که بتونیم یه ذره پیشرفت کنیم. دیشب تا ساعت یازده درگیر کار بودم و واقعا کمر درد گرفتم کارم که تموم شد شوهرم بجای اینکه بگه خسته نباشی وایساده فریاد کشیدن و فحاشی کردن واقعا این مرد چقدر ارزش داره که بخاطرش این همه فداکاری کنی
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یه زمانی شوهر من بیکار بود .من مجبور میشدم هر چند مدت یه بار یه تیکه طلا بفروشم .هر وقت یه تیکه فروختم رفتم یه چیزی اول برا خودم یا خونه که دلم میخواست میخریدم .مثل ویترین .لباس .
هرگاه خداوند تورا به لبه پرتگاه هدایت کرد به او اطمینان کن چون یا تورا از پشت خواهد گرفت یا پرواز کردن را به تو خواهد آموخت.