بعد مدت هاکه همسرم خونه بود و ما برون نرفته بودیم مدام خواهرشوهرم ک طبقه بالای خونه مادرشوهرم زندگی میکنه اصرارپشت اصرار به برادرش که منو ببر فلان جا بعدکخلیاصرارکرد من به همسرمگفتم بریم دیگه احسان گناه داره انقد میگه (این درحالیه ک من خودم همسرمو بعد یهفته دیده بودم و خیلی وقت بود دوتاییجایی نرفته بودیم و اینکه خاهرشوهرم خودش همیشه تنهایی میره بیرون و یبارم منو نمیبره)امابازم گفتم خداروخوش نمیاد ما دوتایی بریم اون انقد اصرارکرد خلاصه گفتم الهام حاظرشو بریم بیرون حالایگاریش میکنیم و سریعم قبول کرد.کادرشوهرمم وقتی دید ک دخترش میااد گفت من و بابام میایم
♡♡خلق عشق مسئلهای نیست، حفظ عشق مسئله است. عاشقشدن مهم نیست، عاشقماندن مهم است. عاشق شدن حرفه بچههاست، عاشق ماندن هنر مردان و دلاوران. سست عهدیهای عشاق باعث شده که بسیاری از داستانهای عاشقانه مبتذل در جایی تمام شود که عاشق به معشوق میرسد؛ حال آنکه مهم، از این لحظه به بعد است.مهم، پنجاه سال بعد است: دوام عشق... دوام زیبایی و شکوه عشق...✍ #نادر_ابراهیمی 📕 آتش بـدون دود
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
همسرمم رفت تو صف من نشسته بودم کنارشون و مدام باهاشون حرف میزدم ازتوی گوشیم عکس نشون مبدادم(انی کارهمیشمه باکلی هیجان براشون همه چیز تعریف میکنم کلااهمه همینم)بعد باز خاهرشوهرم سرشومیکرد توگوش مادرشوهرم دوتاییحرف میزدن دوتایی عکس میگرفتن منم واقعادیگه ناراحت شدم واقعانمیدومم هدفشون ازین کارچیه همیشه همینن وقتی تو جمعی میشه کلایادشون میره که منم تازه عروسم منم تنهام ..خلاصه خیلی ناراحتم جوری که از چهرم نشون میداد متاسفانه بعد شوهرم اومد منم اروم گفتم خداروشکر اومدی من داشت حوصلم سر میرفت بعد شوهرم گفت ینی چی این رفتارا باز لب و دهن شدی جوری ک همه فهمیدنن(اینجااخیلی ناراحت شدم من کسی بودم ک ناراحت شده اما اینجوریم جلواونا باهام دعواکرد)بعد اروم بهش گفتم چراشو گفت مسخره باز اداش شروع شد...بااینکه میدید و میدونست این رفتارارو یکم طرف من نبود باز همش باهاشون میگت میخندید و ایمجاا که شوهرم اومد حتی خاهرشوهرم باز باشوهرم حرف مبزدو بهش نشون میداد اما من ک بینشون بودم نه
ایناهمه بکنار من دیگه عادت کردم به این رفتارای بی دلیل که خداخودش شاهده..امامن فقط ازتون یه کمک میخام اینکه بگین چکارکنم که ناراحتیموبروز ندم ک نفهمن تونستن منو ناراحت کنن چون درهرصورت فایده ای نداره وشوهرم کاری نمیکنه و طرف اونارو میگیره و اونام فقط خوشحال تر...خیلی دلم شکسته شاید ینظرشما ناراحتیه مسخره ای باشه اما برب من چون یسری مشکلات پیش اومده و من در شرایطی هستم ک نباید باشم این رفتارا خیلی فشارمیاره(یروزی شاید تونستم بالاخره برای یکی بگم مشکلات بزرگمو
همسرمم رفت تو صف من نشسته بودم کنارشون و مدام باهاشون حرف میزدم ازتوی گوشیم عکس نشون مبدادم(انی کاره ...
خب عزیزم اول که کاملا اشتباه کردی گفتی با اونا بریم ... نمیخواد دلسوزی کنی واسشون . فقط به فکر خودت باش و اینکه چطوری بهت خوش میگذره . بعدم اگه رفتید اصلا محل نده بهشون ولی با شوهرت تظاهری هم که شده بگو و بخند .... اصلا برات مهمممم نباشن .....