پسر منم همینطور بود 
ولی شوهرم زیر بار نمیرفت ولی من گوش ندادم 
چون دیدم بچم داره از بین میره چون شیری نداشتم
از اون طرف خودم داشتم از پا درد میمردم 
از یه طرفی هم ماه رمضون نزدیک بود نمیتونستم هم روضه بگیرم هم شیر بدم همینجوریش فقط استخون ازم مونده بود
واسه همین از شیر گرفتم
ولی هنوزم وابستس
حتی نمیزاره درست تلوزیون ببینم همش میاد جلوی صورتم وای میسته لبخند میزنه میگه منو نگاه کن
یه دستشویی هم برم باید ۱۰ بار بهش بگم من دارم میرم دستشویی ولی بازم میاد پشت در میگه کجایی
این که بزارمش خونه برم مغازه که جزو آرزوهامه
بقیه جای من کلافا که چرا انقدر به من میچسبه
دیگه خسته شدم نمیدونم باید چطور باهاش تا کنم