سلام خانومای گل...امروز رفتم دنبالپسرم از مدرسه بیارمش وقتی برمیگشتم شوهر دختر خالمو دیدم که با یه خانوم که دست به دست بودن و آبمیوه میخوردن در حال راه رفتن بودن منو پسرم پشت سرشون بودیم من اصلا حواسم نبود یه دفعه پسرم گفت مامان اون آقاهه عمو آرمین نیست؟؟؟منم مات ومبهوت فقط نگاه میکردم...اینا عاشق ومعشوق بودن...عشقشون زبانزد فامیل بود...لیلی ومجنونی بودن واسه خودشون...دختر خالم بعد از چهار سال و دوتا سقط الان سه ماهه حاملست ...دوست ندارم اصلا توی قضیه ی زن وشوهری دخالت کنم از طرفی میترسم برای دخترخالمو و بچه اتفاقی بیفته...خیلی اعصابم داغونه از سرشب همش شوهرم میگه چته؟؟چرا توی فکری؟؟چیزی شده ؟؟شما بگین جای من بودین چیکار میکردین؟؟؟؟