2777
2789
عنوان

قسمی از داستان زندگی من

| مشاهده متن کامل بحث + 20628 بازدید | 475 پست

از اینجا بود که پدرم احساس خطر کرد و تصمیم گرفت که از بین خواستگارام یه خواستگاری رو که معقول تره انتخاب کنه تا من هر چه سریع تر ازدواج کنم،

دعواهای من و خانواده شروع شد، حرفای زشتی که گاها از دهان پدرم می شنیدم، پدری که تا اون روز من نور چشماش بودم و منو سرمایه اصلی زندگیش می دونست نه هیچ چیز دیگه،

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

در این بین، زمزمه هایی اومد که پسر همسایه سالهاست عاشق منه و خانوادش مخالف هستند چون پسرشون حتی دیپلم هم نداره و خانواده با این اصل که تحصیلات دختر از پسرشون بالاتر باشه به شدت مخالف بودند ، کم و بیش مادر و خواهر همون پسر که در همسایگی ما بودند از علایق و اهداف من با خبر بودند و می دونستند که من قصد ندارم خانه دار باشم ، از اونجا که خانواده ای سنتی بودند و کار کردن زن براشون یک کاووس به حساب میومد، سد راه پسرشون شده بودند ولی پسرشون ساکت نمونده بود و بعدا فهمیدم که از زمان شروع دانشگاهم، روزهایی بوده که منو تا دانشگاه تعقیب می کرده و زیر نظر داشته، و با استناد به اینکه این دختر خوبیه و خیلی تعقیبش کردم و ازش موردی ندیدم، پاشو کرده بود تو. یه کفش که من همینو میخوام، از شانس بد من این پسر چهره و تیپ و هیکل بسیار زیبایی داشت که پدر من بارها تو کوچه و خیابون باهاش سر صحبت رو باز می کرد و از هم صحبتی باهاش لذت می برد، کم کم هم صحبت شدن پدرم با ایشون توهم رو برای پسر ایجاد کرد که این خانواده دختر هم منو میخوان و این شد که فشارهای بیشتری به خانوادش میورد که بیان خواستگاری،

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

از این طرف هم برای پدرم مهم بود که داماد آینده اش حتما قد بلند باشه ، تیپ و قیافه خوبی هم داشته باشه و وضع مالی براش زیاد مهم نبود، چون معتقد بود که خودش بچه هاشو میتونه حمایت کنه، که این مورد در این پسر به مراتب چشمگیر بود و حتی گاها خودم هم از دیدنش لذت می بردم ولی چون شرط و خواسته اصلی من که تحصیلات بود و بعد تحصیلات ، تیپ و قیافه برام مهم بود ، در نتیجه فورا در ذهنم ترد می شد و ازش متنفر می شدم که چرا ادامه تحصیل نداده، شخصا معتقد بودم که زیبایی و تیپ یک هدیه خدادادی است و خود شخص در بدست آوردن آن نقشی نداشته، ملاک سنجش اولیه من این بود که یک پسر یا دختر چه تلاشی برای زندگیش کرده، چه دستاوردهایی داشته، که البته تحصیلات برای من تلاش محسوب می شد نه داشتن خونه و ماشین ...

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

بالاخره یه روز زنگ خونه امون به صدا دراومد، اون روز مامانم خونه نبود، من و دختر یه همسایه دیگه امون که با هم دوستی صمیمی داشتیم تنها بودیم تو خونه، برادر این دوستم هم سن و سال اون پسر بود و همه اتفاقات محلی و حرفای رد و بدل شده تو محله رو این دوستم برام مو به مو تعریف می کرد، یکی از سرگرمی های اون روزامون این بود که برام خبرای جدید بیاره و از داغ دل اون پسره برام بگه و از فشارهایی که به خانوادش میاره و از رویاهایی که گاها پیش چند نفری از پسرای محله بازگو کرده بود، شنیدن این حرفا از زبان دوستم یه حس غرور برام ایجاد می کرد و از اینکه یکی اینجوری دوستم داره و داره واسم میجنگه لذت می بردم ، و از اونجایی که نسبت بهش احساسی نداشتم، سوژه سرگرمی من و دوستم شده بود، دوستم تعریف می کرد و ما هر دو بهش می خندیدیم،

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

خونه ما اون موقع یه خونه شخصی سه طیقه بود که سه واحد مجزا در سه طبقه داشت و ما خودمون طبقه دوم زندگی می کردیم و بقیه طبقات هم تقریبا بلا استفاده بود و هر جا رو مامانم به یه بهونه ای چیدمان کرده بود که گاها از بعضی قسمتهای خونه فقط در مراسمات استفاده می شد، خلاصه اینکه رفت و آمد غریبه به خونه نداشتیم و با خیال راحت وقتی صدای زنگ خونه رو شنیدم بدون اینکه حساسیتی داشته باشم که چه کسی میتونه پشت در باشه ،کلید ایفون رو زدم،

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

فکر می کردم مامانم باید باشه که حتما برگشته، و چون مامانم هم در شنیدن خرفای دوستم همیشه پایه بود گاها سه نفری، با هم گپ می زدیم، همین طور با دوستم داشتیم می گفتیم و می خندیدیم و منتظر بودم که مامان از در بیاد داخل که دیدم نیومد، کم کم نگران شدم پس چرا مامانم نیومد، رفتم سمت در آپارتمان، چشمتون روز بد نبینه یهو دیدم

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

، چشمتون روز بد نبینه یهو دیدم مامان پسره روبرومه و یه سری از حرفامونو هم شنیده، دست و پام شل شده بودن ، همیشه از مامانش می ترسیدم و تو کوچه و خیابون مثل موش از کنارش رد می شدم و هیچ وقت جرات اینو نداشتم که روبروش بایستم،  زن قد بلند و سفید رویی بود، با اینکه پا تو سن گذاشته بود و داماد و عروس و نوه داشت ولی هنوز زیبایی خاصی داشت  که به سن و سالش اصلا نمی خورد، به لکنت افتاده بودم و اروم سلام کردم و تعارف کردم که بیان داخل، دوستم هم سلامی کرد و یواشکی رفت تو اتاق منو و از اونجا تلاش کرد که حرفای ما رو بشنوه،

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

من دعوتشون کردم به خونه ولی ایشون وقتی متوجه شد مامانم خونه نیست با یه اخمی که من ازش حساب ببرم  گفت همینجا خوبه و  روی یکی از پله های راه پله نشست و ازم خواست که روبروش بشینم،

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

یه معذرت خواهی کردم و با سرعت رفتم آشپزخونه و یه شربت دو دقیقه ای درست کردم و گذاشتم تو سینی و اومدم پیششون، تعارفشون کردم، شربت رو برداشت و بهم گفت بشین:

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

متوجه شدم که موضوع تا پیکم بر خلاف تصورم برای دوستان جذاب نبوده

ولیکن به احترام دوستانی که وقت گذاشتن و تاپیکمو خوندن، ادامه می دم 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

علت کجی بافت

mmmmasi | 3 دقیقه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز