مال من خيلي يهويي شد شب جمعه ١٦ مرداد ٧٩ ساعت ١١-١٢ شب زنگ زد گفت احتمالا فردا خواهرم اينا زنگ بزنن وقت بگيرن برا خواستگاري امشب خونه داداشم بوديم ديديم پاسپورت مامان اينا داره باطل ميشه و تا هفته ديگه بايد برن منم گفتم بريد برام خواستگاري اينبار تنها نميمونم اونام قراره فردا بيان اماده باش
خلاصه ظهر خواهرش زنگ زد به مامانم اگه اجازه بديد بياييم امشب برا اشنايي
مامان هم گفت بفرمائيد
بعد هم با بابام رفتن بيرون تهيه وسايل
منم شروع كردم تميزگي سالن و گردگيري
فكر كنم ساعت ٧-٨ اومدن باباش مامانش و خواهرش از طرف ما هم فقط بابا و مامانم
اخه فقط اشنايي بود اونا هنوز نديده بودن مارو
خلاصه قرار شد دوشنبه بيان برا بله برون
البته فردائيش باباش و خواهرش اومدن برا صحبتهاي اوليه و دوشنبه هم كه بله برون بود و كل فاميلاي اونا و ما اومده بودن برا صحبتهاي اوليه
پنجشنبه هم اونا رو به صرف شام دعوت كرديم دو سه روز بعد هم اونا دعوت كردن و بعدش هم بابا مامانش رفتن و حسني موند و حوضش
نه ماه بعد هم عقد كرديم و جناب داماد رفت