😔امروز مامانم منو برداشته برده بیرون مثلا ی چی بگیریم منم ک خسته و افسرده رفتیم از ساعت ده صبح تا یک منو تو کوچه خیابون چرخونده منم رفتم سوار تاکسیا شدم اینم اومده خونه منم داشتم درس میخوندم ی ریز حرف زد هرچی از دهنش درومده ب من گفته میگه پرتت مبکنم از خونه بیرون بعد بهش گفتم ساکت شو دیگه اینم اومد منو گرفت زیر مشت و لگد مامانبزرگم اومده نجاتم داده منم همونجور میزدم تو سر خودم ک این چ زندگی نحسیه من دارم الانم تموم بدنم کبود شده😢😢منو مامانم ابمون توی یجوب نمیره ی خواستگار دلشتم ک عشقم بود اونم رد کرد رفت بعد محرم الا عروسیشه منم شدم ی ادمه افسرده و خسته اون اخرا دیگه خودمو خالی کردم😢گفتم اخه تو کی برا من مادری کردی مادری نکردی ک زندگیمون اینجور شد شدم ی ادم افسرده و عصبی تا کی حسرت اینو اونو بخورم مننن کجا رفت اون دختر شر و شور ..چ خوب شد عشقم رفت با یکی دیگه عقد کرد من..ی ادم عصببی و افسرده لایقش نبودم...دلم میخواد خودمو بکشم😭
ببخشید طولانی شد خواستمدردو دل کنم خالی شم
