۴سال پیش با دوس پسرم ازدواج کردم که حاصل این ازدواج یه پسر دوساله است شوهرم از اول بددهن بی تربیت و بداخلاق وشکاک بود من اینقد عاشق شده بودم که هیچکدوم از بدی هاشو نمی دیدیم با خانوادم خیلی جنگیدم خیلی دلشونو شکستم باهاش ازدواج کردم ورفتم ی شهر دور اول هاش یکم خوب بود تا بچه اومد هستید بگم
بچه رفت سمت مادرشوهرم و منو اصلا ی نگاهم نمیکرد خداشاهده حتی شبا پیش من نمیومد حتی ی بچه دوساله منو کتک میزد شاید باور نکنید یبار سویچ ماشین رو فرو کرد تو دماغم کارم کشید بیمارستان
الان اصلا دلتنگ بچه نمیشم فقط نمیدونم چرا شبا موقع خواب یکم حالم خراب میشه ودلتنگ با اینکه میدونم اون اصلا دلش با من نیس با مادرشوهرم خوشه ولی چرا این دل لعنتی نمیفهمه
بچه رفت سمت مادرشوهرم و منو اصلا ی نگاهم نمیکرد خداشاهده حتی شبا پیش من نمیومد حتی ی بچه دوساله منو ...
عمدی نبود ک بچه دو ساله ک این چیزا نمیفهمه بعد الان خواهرزاده منم ب مادرم میگه مامان چون بیشتر پیش مامانمه و از اون محبت میبینه اما وقتی مامانشو ی روز نبینه آخر شب انقد بهونه میگیره مامانشو میخواد بزرگتر شه بیشتر وابستت میشه
گاهی کسانی که هزاران فرسنگ از شما فاصله دارند ، میتوانند احساس بهتری نسبت به کسانی که دقیقاً در کنارتان هستند درشما ایجاد کنند.ولتر