2777
2789

من پ میشدم قبلا خییلی معمولی بود...این ماه انتقال دادم.ولی پ شدم اولش قهوه ای ..ولی از دیشب شدید شده..البته آز ندادم..و چون درد پریودی طبق روال قبل بود گعتم لازم نیست..ولی الان خیییلی شدیده و رنگ روشن..ببخشید شرمنده ..خییلی نگران...اگه تجربه ای دارید ممنون میشم..خییلی استری دارم...بخاطر انتقاله یعنی...کسی این شرایط بوده؟؟؟؟؟؟؟

خدایا ممنونم ازت.....یا حضرت رقیه ممنونم....یا امام رضا ممنونم...

اطلاعی ندارم گلم ولی بهتره با دکترت مشورت کنی

یه زمان خیلی از رنگ عوض کردن آدما غصه می‌خوردم  ولی امروز فقط بهشون می‌خندم. دیدم که پول فایده نداشت، شهرت کافی نبود، دیدم موفقیت‌های پر‌سر و صدا هم عمری داره و فقط شخصیتته که می‌مونه برات.  می‌خندم به تصورات خودم، که هربار از نگاه من چقدر اون آدمها بزرگ‌ به نظر می‌رسیدن و تهش مثل یک حباب به اشاره ای از روزگار، تموم!

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

برو دکتر عزیزم فک نکنم اینجا کسی بتونه کمکت کنه 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792