سلام من ده ساله ازدواج کردم سال دوم ازدواجم شوهرم بر شکست شد اون موقع من یه نوزاد ۵ ماهه داشتم مجبور شد شوهرم بر ای کار بره شهر دیگه ما هم چون هیچی نداشتیم نتونستیم باهاش بر یم و ۵ سال دور از هم زندگی کردیم واینم بگم خانواده شوهر ثروتمندی دارم که بدهی شوهرم براشون پول خردشون بود ولی پنج سال طول کشید تا با دعوا و کشمش و وساطت اقوام بدهی همسرم رو دادن البته با دیه مادر شوهرم که تو تصادف فوت شده بود این بدهی پرداخت شد اینم بگم خانواده شوهرم برام عروسی گرفتن با بدبختی کلی غر و قهر اخه من تنها شرطم رو گرفتن مراسم عروسی بود که بعد از عقد زدن زیرش من اول گفتم باشه ولی وقتی دیدم خیلی دارن زور میگن من گفتم یا عروسی بگیرین یا من نمیام بماند چقدر اذیتم کردن شب عروسی هم پدر شوهرم کل کادوهای خانواده شون و به اضافه سکه ها رو برای خودش برداشت گفت خرج عروسی کردم بقیه هدیه ها رو شوهرم برد گفت بدهکارم دقیقا مشکل من از روز سوم عروسی ام شروع شد که مادر شوهرم اومد بالا گفت تو عروسی گرفتی پدر شوهرت بر شکست شده داریم ماشین و النگوهام رو میفروشیم تو هم بیا عصر بریم النگوهای که خانوادهات دادن بهت رو بفروش نامرد من رو برد النگوهام رو فروخت بعد گفت مال خودم رو یه روز دیگه میفروشم