من چیزیو دوروغ نمیگم .امشب واقعا دلم گرفته.من ۱۸سالمه بچم ۵ماهشه الان یه سال ونیمه با مادرشوهرم زندگی میکنم خونمون زیزه تیره به هردری میزنم شوهرم خونمونو درست نمیکنه زمین کشاورزی داریم وضع مالیمونم خوبه تا یه پول میاد دستش خرج یه چیزه دیگه میکنه خیلی بی فکره نمیگه زن من اول جونیشه دلش میخودا ازاد باشه حسرت خیلی چیزا تودلم مونده خانواده شوهرم به شدت خسیس هستن ولی من توخونه ای بزرگ شدم که بابام کاری به وضعیت مالی نداشت بریزو بپاش بود زبونم دراز بود از روزی که اومدم تو این خونه خفه شدم.هرشبم گریه هست شوهرم به حرفام گوش نمیدت با مسخره بازی منو از سره خودش رز میکنه فک میکنم خنده من از ته دله.منم نمیتونم قهرکنم چون قهر کنم مادرش دودستی میچسبه بهش.خیلی شرایط بدی دارم.اگ دوسداشتین تا بازم براتون توضیح بدم چقد بدبختی کشیدم.توروخدا دعا کنید برام خیلی زجرمیکشم.مادر پدرم خیلی بدبختی کشیدن دلم نمیاد براشون بگم چه وضعیتی دارم همش تعریف زندگیمو میکنم ولی من از درون داغونم نمیتونم بگم دعاکنید بمیرم چون دلم واسه دخترم میسوزه.وگرنه مرگه من واجبه
عزیزم چرا تو این سن ازدواج کردی و بچه دار شدی
این همه ب قول خودت زجر بعد این وسط بچه چیه با این سن اخه؟؟؟!!!
عزیزم انشاءالله سلامت باشی همیشه هم خودت هم نینی خوشگلت
من برای خونه دار شدنتون و خوشحالیت زیارت عاشورا میخونم
عزيزممممم😥 غصه نخورررر خدا نكنه تو يك دختر داري اون يعني زندگيييي، حتما شوهرت سنش كمه درست ميشه عجله نكن حل ميشه همه چيز گلم نگو اونجوري😓
ناخواسته بود گول خوردم.
مشکلت الان دقیقا چیه
الهی عزیزم چرا انقد زود ازدواج کردی
وای نگوووو دور از جونت عزیزم💋💋
همه ی ماها ی دردایی داریم😞 خود خدا مشکلاتتو حل کنه
الهی امین
حالا همتون چرا هی.میگین چرا با این سن ازدواج کردی؟ چرا بچه اوردی؟؟ خوب حالا شده ..این اتفاق افتاده..بلدید بذاش دعا کنید بلد نیسید از زندگیم سیرش نگنید دیگه
مشکبمو شمانمیتونین حل کنید .من یه زنم نیاز دترم حرفامو به یکی بزنم.کسیو نداشتم براش بگم.
شوهرم۳۰سالشه.درس خوندس نکیدونم چه فکری بهش میکنه.وقتی بهش میگم میگه ما مشکلی نداریم که مگه زندونی هستی.رفتارش باهام خوبه.ولی خیلی زود عصبی میشه چقتی حرف جدا شدن بهش میزنم.
بابام سنتی بود من بچه بودم خواستگار زیاد بود اقوام بودیم شوهرم داد
این که بدبختی نیست غصه نخور من شوهرم هفته ایی یبار هرچی بدهنش میاد میگه اصلا توهم داره بیخیالی سر کن الانم 4 ساعته رو مخمه تازه امروز تولدمم بود
منم نمیتونم بگم مامانم غصه بچه دارنشدنمو میخوره دیگه طاقت دعواها و جنگهامو نداره منم جز سکوت کاری نمی تونم بکنم بیخیال باش منو شوهرم زورکی کنارهمیم ولی همه فکر میکنن ما عاشقانه زندگی میکنیم
من بچه بودم برادرم یه سال بود که مرده بود نمیخواستمش انقد اومدن و چرب زبونی کردن تا راضی شدم بخدا عقلم نکشید.خواهش میکنم فقط برام دعا کنید خدا به داد من نمیرسه شاید دعای یکیتونو شنید .خستم خیلی خستم امیدی ندارم.بالا سره بچم نشستم دارم گریه میکنم نکنه یه روزی زندگیش مثل منه بدبخت بشه گناه من چیبود که حتی نمیتونم حرفمو بزنم که سالی یه تیکه لباس باید بخرم که صدتا حرف شنیدم چون بچمو پوشک میکردم .هرچی بگم مشکلاتم تمومی نداره.نمیگم کسی بی مشکله ولی حداقل خدا میذاشت من بزرگتر بشم من تا چشم باز کردم مرگ برادرمو دیدم