ديروز من رفتم خونه مامانم خودشونو تمييز كنيم تازه بنايي داشتن صبح بيدار شدم فبل رفتيم خونه رو تمييز كردم ميخواستم قيمه درست كنم همه موادم وپختم گذاشتم برنجم پختم بعد رفتم بعد وسط نزديكاي ظهر شوهرم اومد اونجا سر زد بهش گفتم ناهارمنو بيارييم خونه مامانم همه بأهم بخوريم با اخم گفت نه منم هيچي نگفتم گفتم باشه ساعت دو اومدم خونه اونم دو ربغ غذامم دو نيم اماده بود اومد خونه ديد هنوز اماده نيست شروع كرد به داد بيداد من سه قرار دارم منم گفتم دو نيم امادهاست بخور برو قر كرد بعد كلي غر زدن رفتي شب قبل هم رفته بوديم بيرون شام آليته خودش گفت منم نگفتم دو هفته اخير هم چند بار بيرون برا غذا رفته بوديم و گوشت هم توخونه نبود من همش مرغ و ماهي درست كرده بودم ميگه تو خورش درست نكردي همش مرغ ماهي اسون درست كردي. خلاصه شبم قر كرد شام نخورد من از اين حركت خيلي بدم مياد اعصابم كلا بهم ميريزه و دوباره دعواي شديد شد صبحن رفت مأموريت برا چهار روز من