یبارمن حس کردم بایکی دیگه هم رابطه داره شماره طرفو پیدا کردم دادم به خواهرشوهر وسطیم و خونه مادرشوهرم بودیم منم میرفتم خونه مامانم تو این فاصله که شوهرم منو میرسوند خواهرشوهرم با پدرش درمیون گذاشته و باهم زنگ زدن به زنه و فحش و هزارجور حرف بعد پدرش زنگ زده به شوهرم و گفته بیا خونه ما جوری که انگار من از جیزی خبر ندارم باهاش حرف زدن و گفتن زنت بدونه خیلی بد میشه و ازاین چیزا خلاصه چند روز بود که بدجور دپرس بود و تو فکر اخرسر گف دلم گرفته خودنو زدم به اون راه و اسرار کردم که چی شده اونم جریانو بهم گفت بعدش بازم رابطه داشتن تا یه روز شوهرم داشت مشروب میخورد توخونه که منمنشستم کنارش تا میشد خوردم اخرشب موقع خواب گوشیش باز بود برداشتم پی ام ها عکس ها و مکالمه های ضبط شده رو فرستادم گوشی خودم و خوابیدم صبح دیدم چیکار کردم و سر صبحی بحثمون شد و من گریه کردم گفتم همون قد ک من عاشقتم تو عاشق اونی و ...
تاظهر اومد توحیاط بود که گف یه دونه لقمه بده بخورم و تو صورتش نگا نکردم و دادم و اونم زود رف شب دیر دقت اومو خونه و گف که چی شده یبار دیگه همه چیزو بهم بگو داریم با زندگیمون چیکار میکنیم منم گفتم مهم نیست تو خوش باش منم مهم نیستم بیخیال اونم بغلم کرد و گریه کرد و گف جریانو بهم همه چیزو منم گریه و فلان قول گرفتم که دست برداره از کارش اونم دست برداشته ولی اون زنه دس برنمیداره و زنگ میزنه اینم جواب نمیده و گاهی هم جواب میده فحشش میده و این چیزا...چیکارکنم گاهی اعتمادمو از دست میدم و فکرای بد میکنم...
البته ببخشید سرتونو درد آوردم