ن چیز خیلی خاصی نبود، من نمیخواستمش،ولی اون عاشق من بود، چون قبل از این ی نامزد داشتم ( فقط نشون کرده بودیم) ک از اقوام بود کلی با حیله اومد جلو البته اونم دوستم داشت خیلی، ولی حیله ش این بود ک میگفت پول دارم و میتونم خونه بسازم و شغلم خوبه درامد دارم، با این حرفا خانواده م رو راضی کرد و جواب مثبت گرفت اما من فقط در حد پسرخاله دخترخاله دوسش داشتم ن بیشتر،س مدت ک گذشت فهمیدم الکی گفته و ن پول داره ن ميتونه خونه بخره، بهش گفتم پس چطوری میخوای عروسی بگیری، گفت همونطوری ک نامزد کردم گفتم یعنی باز میخوای دروغ بگی....
تو دلم گفتم دارم برات، رفتم ب مامان بابام گفتم ک چی گفته
چون علاقه ای بهش نداشتم گفتم همینجا تموم بشه بره بهتره، وقتی باهاش بهم زدم طفلک خیلی داغون شد و هی میومد در خونمون و محل کارم، رگشو زد ی بار، بار اخر ک اومد گفتم ببين خودتو کوچیک نکن بیشتر از این برو پی زندگیت، بعد از اون جوری رفت ک دیگه بعد گذشت 8 سال از اون ماجرا فقط دو س بار دیدمش، از شهرمون ب کل رفت،رفت یزد و همونجا زن گرفت و گفتش دیگه بر نمیگردم اینجا،
چون از اولی دروغ شنیده بودم و ضربه خورده بودم دیگه هیچ علاقه ای ب کسی نداشتم و دلم نمیخواست با کسی باشم
تا شوهرم اومدو اینم چن سال سر دوندم و ردش کردم و ول کن نبود اخرش دروغ بهش گفتم ک نامزد دارم جوری گفتم ک باورش شد، چون غریب بود و نمیتونست آمار دقیقی ازم بگیره، یک سال رفت، بعد یک سال نمیدونم از کجا فهمید ک دروغ بهش گفتم، دوباره شروع کرد روز از نو و روزی از نو، اولش با توپ پر اومد ک منو ی سال از زندگی عقب انداختي حالا دیگه ول کنت نیستم و هی زنگید و محلش نزاشتم اخرش رفت با پدر مادرم حرف زد و گفت ی کم سر عقل بیارینش من میخوامش، از بس خوب بود بابا و مامانم شدن طرف اونو رفتن رو.مخم و بله رو.گرفتن بخاطر همین میگم خنثی بودم نسبت بهش چون از رو عشق باهاش ازدواج نکردم،ولی چون عاشقم بود دیکه بعد یک سال منم یخم آب شد و شدم ی دیوونه عاشق تر از اون،خیلی طولانی شد، هر چند خلاصه ش کرده بودم مثلا