من با دوستم داخل دانشگاه با هم اشنا شدیم.دوستم که اسمش مهدیه هست ۲۵ سالشه شمالی هست و بوشهر قبول میشه و میاد دانشگاه ۲ سال پیش عاشق یه پسر میشه و پسره هم عاشق اون تو یکسال ازدواج میکنن و میرن سر خونه زندگی شون و البته با مادر شوهرش تو یه خونه زندگی میکردن مثلا وقتی مادر شوهر حرف بدی می زده دوستم اون جوابش میداداه البته بد جور و با مادرشوهر اصلا نداشته و بهتره بگم خانواده اش بخاطر ازدواجش طردش میکنن و میگن بعد ازدواجشت خونه ما نیا و حتا عروسیش عم نمیان به جز برادرش ( البته بنده اطلاعی ندارم که برای عقد پدرش امده یا نه معذرت میخوام ) خلاصه بگم بهتره مادرشوهرش و خواهرش به پسره ( پسره چون تیتش مامانی بوده رو حرف مامانش چیزی نمی گفته و تک پسر خانواده ) به پسره میگن که باید زن بگیری یا مارو ترک کنی و بعد دو سه ماه پسره زن میگیره و دوستم طلاق میگیره ولی مهرش نگرفت ۱۳۷۲ مهرش بوده و قبلش شوهرش براش به مقدار سی میلیون طلا براش میگیره شوهرش بهش میگه که من به مامانم چیزی نمیگم که برات طلا گرفتم اگه اونا بفهمن ازت میگیرن تو طلاها دورت نکن. دوستم هم قبول می کنه طلا هاش اورد بیش من به من گفت میان خونه ام میگردن پیش تو باشه بهتره یا تو بخر خیلی سرویسش نازه بخدا مخصوصا دسبندش من بهش سی میلیون دادم طلا ها خریدم ولی یبار تو دستم کردم با حسرت نگاهش میکرد منم زدم فروختم ولی هنوز دلم پیش طلا هاست ولی گفتم چشمش دنبالشه بدرد نمی خوره الان داخل یه ارایشگاه کار می کنه اینم داستانش. الان زنگید بهم گفت رها رفتم شمال بابام راهم نداد برم داخل گفت ما قبلن با هم حرفامون زدیم شرمنده درم بست گفت فقط یه بردارم پشتمه که اونم بی کاره. دلش خون بود. دلم سوخت براش گریه می کرد می گفت نمی بخشموشون گ