مادرشوهرم از همون اول باهام نمیسازه, تو یه ساختمون زندگی میکنیم, شوهرم قبل من یه بار نامزد کرده بود, مادرشوهرم دختره رو خیلی دوس داشت, هی میاد پیش من از دختره تعریف میکنه, یه بار با شوهرم بحثمون شده بود, بدون اینکه در بزنه پرید تو خونه ما, اومد لباسمو برداشت از رو مبل, پرت کرد زمین, نشست رو مبل به شوهرم گفت دختر به اون گلی گرفته بودم برات نساختی باهاش,با این چطور میخوای بسازی,اینارو تعریف میکنم که بدونین چطور ادمیه,قبل حاملگیم به شوهرم میگفت بچه رو میخواین چیکار,اگه بچه دوس دارین بیاین اتابکو ببرین نگه دارین,اتابک پسر کوچیکشه,هفت سالشه,
.یعنی از خداشه من طلاق بگیرم اون راحت شه,اصلا نمیتونه خوشیمو بیینه.
این اواخر هی میاورد اتابکو میزاشت پیش من,خودش میرفت دادار دودور,بچه ی ارومیه خداییش,اذیت نمیکرد اصلا,یه روز میخواستیم بریم بیرون, با دوست شوهرم قرار داشتیم, این باز بچه رو اورد بزاره خونه ما, گفتم قرار داریم میخوایم بریم بیرون, گفت ساعت فلان ببرینش کلاس, ساعت فلان قرصشو بده, زحمتش با شما,
اینا یعنی بخوای نخوای مجبوری نگه داری دیگه
بچه اومد تو, شوهرم خواب بود, رفتم بیدارش کردم گفتم مامانت اومد اتابکو گذاشت اینجا اینطوری گفت رفت, گفت خب بهش میگفتی دیگه قرار داریم,برداشت زنگ زد به مامانش که ما خودمون داریم میریم بیرون,بیا اینو بردار ببر.
مادرشوهرم اومد ایفونو زد که به اتا بگو بیاد پایین,درحالیکه میتونست بیاد بالا درو بزنه بگه دیگه, منم کلی معذرت و...
وقتی خواستیم بریم بیرون شوهرم قبل من رفت پایین, دیدم صدای جر و بحث میاد, مادرشوهرم به شوهرم میگفت کاری نکنین از گوشتون بگیرم از خونه پرتتون کنم بیرون و کلی حرف بد دیگه
من اومدم پایین شوهرم رفته بود ماشینو روشن کنه, از جلو درشون که رد میشدم بلند داد زد:"اسم شوهرم"میره زنشو بفروشه تو خیابونا که فرصت نگه داشتن بچه ی منو ندارن, من اونجا چیزی نگفتم, ولی کلی تو ماشین گریه کردم, اومدم فرداش با خودم گفتم تا کی سکوت, برداشتم زنگ زدم بهش
تا شما اینارو میخونین سریع بقیشو تایپ میکنم