تقریبا 4 ماه از اومدنمون به خونه جدید می گذره.....از همون اول عروسیمون تا حالا که 4سال شده ..فقط شش ماه شب و پیش من خوابیده.....نمیدونم از چی فرار میکنه......البته علت دقیقشو میدونم....از وقتی گوشی جدید خریدو اینترنت و......همه زندگی و دلخوشی ما هم با همون رفتن گوشی قدیمیه رفت.....اوایل شبارو تا دو بیدار میموندو سرش تو گوشیش بود....حالا هم شده تا 4،5صبح...گاهی با غر غرای من میاد پیشمو منو به قول خودش میخوابونه و برمیگرده سراغ گوشیش...گاهی وقتا هم گوشی تو دستش خوابش میبره...
..تو گوشیش چی هست؟؟؟اصلا چیکار میکنه؟؟؟چه چیزی تا صبح بیدارش نگه میداره؟؟؟چی داره که بخاطرش منو و پیش من بودنو میزاره کنار؟؟؟..دلخوریم از همونجاست که به گوشیش رمز داده و من که زنشم نمیدونم.....چرا من نباید ببینم توش چی هست؟؟؟؟خسته شدم از تنها خوابیدن......میفهمی.....پس واسه چی عروست شدم:؟ من اگه قرار بود تنها باشم خب تو خونه بابامم همین بودم...چقدرباید برای داشتنت منت بکشم و خواهش کنم که بیای پیشم بخوابی؟؟::الان که دارم اینو مینویسم ساعت 3:33 صبحه و تو همچنان رو مبل خوابت برده....البته من چندبار بیدارت کردم که بیای کنارم تو اتاقمون رو تختمون بخوابی.....اما.....بداخلاقی کردی........وقتی پنج صبح بیدار میشی و میای پیشم بخوابی و پیش خودت میگی این که نمیفهمه من کی اومدم تو تخت و از پشت جوری بغلم میکنی که انگاری کم داری منو.........راستش احساس میکنم که منو خر میکنی و حقیقتا دیگه اون لحظه دوست ندارم بغلت کنم .....چون من اول شبی که تنها بودم روتخت ،بهت نیاز داشتم.....نه اون موقع صبح که خوابم برده...... آه...ه......از ته دلم....که پره و حتی اجازه ابراز ناراحتیو بهم نمیدی و مدام میگی که اگه ناراحتیمو بگم...دارم غر میزنم بهت.....چرا؟؟؟؟گاهی اوقات اینقدر خستم که سکوت و ترجیح میدم به ابراز یه دنیا حرفی که تو دلم مونده و نگفتم.......کاش درد منو بفهمی! چقدر برات مهمم؟؟؟من ازت چیز زیادی نمیخوام.....یه نیاز معمولی که معیار هرکی از ازدواجش هست......من فقط میخوام کنارم باشی....دلم میخواست اصلا پیشرفت نمیکردیم...گوشی لمسی نداشتیم...همون گوشی دکمه ای خودمون ،بدون هیچ امکاناتی،...اما دلخوشی اونموقع ها هم بود.....خواستن های اونموقع هم بود......دیگه حتی گوشی تمام وابستگیامونو از هم گرفته،حتی کلمه ای با من حرف نمیزنی...تا من سوالی نپرسم ..جوابی نمیشنوم.....چی شده واقعا؟؟داریم به کجا میریم؟؟؟الان نزدیکه 4صبحه و من نخوابیدم.....نخوابیدم چون ناراحتم ،چون دلخورم.....چون بدون تو خوابم نمیبره و تو اینو خوب میدونی که چقدر وابستتم.....دلم میخواست همه حرفای دلمو لااقل به یکی بگم که فقط بشنوه....بعضی وقتا میگم اگه مامانم زنده بود حتما میتونستم باهاش دردو دل کنم و اونم دلداریم بده.....میدونی؟خنده هام خنده واقعی نیست....دلتنگیه....دلتنگ خودمم....خود واقعیم که همیشه میگفت و میخندید....بدون ایراد گیری....بدون مرز......چقدر باحال بودم....اما الان اونی نیستم که بودم........شدم اونی که تو میخوای....شاید اونم نشده باشم،به هر حال خود واقعیمم نیستم......من مگه چقدر زندم و یا چند بار به دنیا میام که باید همه چیو کنترل شده و حساب شده پس بدم.......دلم میخواد گاهی بچه باشم داد بزنم،شلوغ کنم.....مثل همه نباشم،من خیلی احساسیم.....خیلی بهت وابستم.....الان دم دمای صبحه با هر تکونی که رو مبل میخوری...فک میکنم که بیدار شدی که بیای پیشم ...اما نه صدای دوباره خر و پفت نشون میده که انگار اومدنی نیستی پیشم....و من امشبم مثل تمام شب های گذشته تنها موندم....تو حسرت بودن با تو و صبح وقتی بیدار میشم ،مجبورم لبخند مضحکی بزنم بهت و بگم عزیزم سلام صبح بخیر و جوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.....