یکی بود یکی نبود
در روزگاران قدیم یه شخصی بود به نام حسن که توی یه روستا زندگی میکرد و وصع مالی رو به راهی نداشت. یک سال زمستان سختی شد و آذوقه ی حسن رو به اتمام بود و فقط یه گوسفند براش باقی مونده بود. حسن گفت خب این گوسفند رو بکشم و قورمه کنم روزی یه ذره میخورم تا زمستون تمام بشه. بعد با خودش گفت خب ،این از خوراک،حالا پس خرج زغال و چایی و قند و ...رو از کجا بیارم؟
این دفعه یه فکر بهتری کرد،گوسفند رو کشت و حلیم پخت و همه اهالی ده رو دعوت کرد به این امید که همه اونا وظیفه دارن که در ازای دعوت حسن اونم یه شب دعوت کنن و به این ترتیب ،آخرین نفر که حسن رو دعوت زمستون هم تمام میشه.
خلاصه همه اومدن و حسابی پذیرایی شدن و خوردن و گفتن و خندیدن و رفتن.
فرداش و فرداهای بعدی حسن موند و یه امید واهی که اون رو هم برای بازدید دعوت کنن که خبری نشد.
این بار حسن لج کرد و رفت وسط روستا جار زد و گفت آهاااای اهالیمحترم روستا بیایید،به هوش باشید و له گوش و وقتی همه جمع شدن گفت:خواستم بگم که
هرکس خورده نون حسن بیاد ب ر ی نه بوم حسن
مردم ذسته دسته هجوم بردن و طولی نکشید که پشت بام خانه حسن تپه تپه قهوه ای ششد.
حسن مدتی صبر کرد تا کودها خشک شدن و توی کیسه کرد و بار الاغ و گفت با تنها یادگاری که از این مردم بی وفا برام مونده ده رو ترک می کنم