من خیلی تنها بودم تو زندگیم خیلیی..نه دوستی نه همدمی ....وقتی ازدواج کردم همه چیم شوهرم شد همه زندگیم...احساس خوشبختی میکردم وقتی با خانوادش میرفتیم بیرون...وقتی دیگ تنها نبودم وقتی ادمای دورمو میدیدم...ولی ساده بودم همه ی حرفامو میزدم به خانوادش...فکر میکردم مث خانواده خودمن...نمیدونم چرا ولی به دلایل خیلی مسخره پا وایسادنو منو از شوهرم جدا کردن...شوهرمم مستقل نبود ...بچه بود...الان که اینهمه حرمتا ریخته شده...برگشته میگه رجوع کنیم بدون خانوادش و مستقل...چرا باید سرنوشتم اینجوری شه...