من ی دخترازخانواده ی معمولی متولد۷۵ی خواهر۴ساله دارم ی برادرمتولد۷۹،سال۹۳ازدواج کردم بامردی ک مادرش منودیدوپسندیدیعنی سنتی بود۹۴مراسم گرفتیم ک ناخواسته باردارشدم ومرداد۹۵دخترم بدنیااومد,ازخانواده شوهرم بگم ک سه تابرادرشوهردارم وی خواهرشوهر,مادرشوهرمم دوماهی میشه فوت شده,توساختمون پدرشوهرم زندگی میکنیم,خب...مسیله من جاریمه..یعنی زن برادرشوهرکوچیکم..شوهرم بابرادرشوهرکوچیکم دوسال تفاوت سنی دارن اونوقتی ک اونوقتی ک مادرشوهرم دنبال کسی بودبراشوهرم برادرشوهرکوچیکم خودش بادوستش جلوترازشوهرم میرن براش عقدمیکنن(این برادرشوهرم ته تغاری خونواده هست وفرهنگیه مادرشوهرخدابیامرزم وخواهرشوهروووو...دوستش دارن اوناعقدکردن بعدیکی دوماهم ماباهم آشناشدیم وعقدکردیم شوهرمنم ی ادم بی احساس ومنطقی وخشک وبی عاطفه ووسواس...ولی برادرشوهرم خاکی واهل بگوبخندوراحت وخوش اخلاق..خلااااصه عقدکردیمووشروع شدبدبختیای من...اینم بگم من ی دخترساده وآروم وولی ب موقعش شادبودم ورقص و...اهل منم منم نیستم وقانع بودم وتپلی بودم ۶۴ایناوزنم بودو۱۶۰قدم,ولی جاریم برعکس من فوق العاده لاغرهم قدمن باوزن۴۰وپرسروصداواهل مقایسه و...عقدکردیم شروع شدنامزدمن توعقداینکاروکرداینوخریداینجوری بودازلحظه های خوبشون میگفت وهمش مقایسه میکردحتی توعقدک برای من خریدلباس و...کرده بودن گفته بودچرااون اره من نه!چرافرق میذارین درحالی ک مادرشوهرم بخاطراینکه پسرش ک جونش بودتلاششومیکردک چیزی نخریم اخرش شوهرم گفت چیه مامان چرااینجوری میکنی ک گفت اخه اوناناراحت میشن ولی ماگوش ندادیم وخریدیم ...حالاازوقتی ازدواج کردم روح وروانم بهم ریخته انقدردیوونم کرده میگم برم صداش کنم بگیرم بزنمش بکشمش یاطلاق بگیرم برم بعدمیبینم نمیشه اینم بگم اونام تواین ساختمونن همکف اونا اول مابالاپدرشوهرم...حالابگیرین ازخونه ,شوهر,بچه,ماشین,خونواده هامون,جهازمون,سیسمونیمون,طرزبرخوردخونواده شوهرمون,شغل شوهرامون,اخلاقشون حقوقشون ,طرزلباس پوشیدنشون ,ب هیکل من,تولدگرفتنامون لباس پوشیدنامون ,رنگ گذاشتنامون,مسافرت رفتنامون,کدوم بیمارستان زایمان کردنامون ,خونه وماشین وشغل مامان باباهامون,دخترامون,وااااااااااای خسته شدم بقران بخداهمه چینومقایسه میکنه همش میخوادخودشوجلوهمه خوب جلوه بده همش میره میچسبه ب برادرشوهراوخواهرشوهرم ک ازقضاچون شوهرشودوست دارن تحویلش میگیرن ولی من که شوهرم سرده خیلی معمولین ولی اینوبگمامادرشوهرم خواهرشوهرم برادرشوهرام پدرشوهرم من توهمه زمینه خیلی قبول دارن...وولی...وای بجون بچم دارم خل میشم ازاینحام نمیشه حالاخالاهابریم قاتل نشم خوبه ن خواهری دارم ک باهاش دردودل کنم ک حداقل اروم شم مامانمم ک حوصله هیچیونداره درگیرزندگیه خودشه شوهرمم اصلأحرفمونمیفهمه ب دعواختم میشه من موندم واین چهاردیواری واون وافسردگی روز ب روزمن وشادی روزافزون اون...ببخشیدسرتونوب درداوردم شرمنده توروخدا,میترسم افسرده بشم.....