یه خاطره بگم از مادرم
سالها پیش تو خونه ویلایی که ساختش کامل نشده بود خوابیده بودن بابام سرکار بوده خاله مجردم اومده بود باهاشون بخوابه که تنها نباشن بچه هاشم که کوچیک بودن
میگه نصفه شب دیدم یکی در خونه رو میزنه
به خواهرم گفتم تو ساکت باش
بعد میگه گفتم فلانی فلانی پاشو ببین کیه در میزنه اسم بابامو صدا میزده که خونه نبوده
😶😶😶😶😶😶
بعد دیگ هیچی هرکی بوده رفته😊
به این میگن شیرزن