سلام شوهر من یه جورایی از اول از خانواده ترد شده تو 18 سالگی از خونه با قهر اومده بیرون رفته سربازی و بعد اونم برای اینکه برنگرده رفته تو نظام تو شهر دیگه مشغول بکار شده خلاصه اون وسط بالاخره برگشته اشتی کرده اما همچنان تو شهر غریب تنها زندگی میکرده اونجورکه خودش تعریف میکنه خیلی دلم براش میسوزه اون موقع سال تا سال خانواده سراغشو نمیگرفتن حتی با تلفن میگفت تو 10 سالیکه تنها تو غربت بودم خانوادم حتی 3 بار سر جمع بهم زنگ نزدن همزمان با کار دانشگاه میرفته بین دوتا شهر در تردد بوده میگه گاهی کرایه ماشینمم بزور میموند برام گشنه میرفتم گشنه میومدم تو تمام این سالها برای بقیه بچه های خانواده همه اموراتشون با پول پدر به راه بوده درسشون دانشگاهشون گوشی موبایلشو ن هزینه ازدواجشون حتی یه برادر شوهرم میخواسته بره خارج کشور اونو برای تست و امتحان و پیگیری 2-3 تا کشور فرستاده و برگشته بعد عروسی هم هر کدوم تو یکی از خونه های پدرش زندگی میکردن یکیشون هنوزم همونجاس یکیشون چند سالیه دراومده پدر شوهرم دستش به دهنش میرسه 4 تا خونه داره مادرشوهرمم کارمند بوده و حقوق بگیر منظورم اینه که از اول شوهر منو از خود انگار نمیدونن فقط یبار از تعاونی ادارشون گفتن زمین میدن و این تو حرف به پدرش گفته پدر شوهرم به این گفته بخراینده داره و فلان این گفته ندارم گفته من میدم تو بخر هر وقت فروختی پول منوبده که تا به امروزم زمین فروخته نشده اینم پولوپس نداده میتونسته هم بده اما از لجشکه چرا به بقیه اینهمه خرج میکنه به من نه نداده . خلاصه همونطورکه تو شهر غریب بوده مادره بهش میگه بیا برات زن بگیرم چندتا جا رفته خلاصه نشده بود تا اینکه یه روز مادرش اومد اداره منو خلاصه قسمت شد اینا اومدن خواستگاری و با چند جلسه اشنایی ما با هم نامزد کردیم و این همچنان کارش تو شهر دیگه بود که بالاخره بعد ازدواج من انتقالی گرفت شهر خودمون یعنی به خاطر کار من مجبور شد بیاد چون من نتنستم کارمو ول کنم .
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
داستان زندگیت با من یکی هست هیچ فرقی نداره، خانواده سرد وبی محبت، همسر من هم برید ازشون وهمیشه هم گفت اونها مقصران این قهر وکینه از قبل ازدواج ما بود، ی موردی پیش اومد قبل از عید که رفت واشتی کرد البته تو این چند سال قهر واشتی بود وهمیشه خواستم أشتی بدم والبته که اطرافیان همه میدونستن که مدل اینها چطوره، به خاطر مورد قبل عید رفت وبدون این که به من بگه أشتی کرد ومن شدم آدم بد قضیه البته فقط برای تنبیه من که من خانواده ام رو ترجیح دادم به همسرم، هر کسی واسطه أشتی میشد میگفت برای مردم مادرم نمیرم ولی این کارو کرد وخودش با هزار خفت وباج أشتی کرد مهم نیست برام چون من کینه ای نداشتم وموضوع خودشون بودن، ولی بعد از أشتی به زبون آورد که اونها از اول تو رو نخواستن ومشکل شون تو بودی من به خاطر آسایش تو اونها رو گذاشتم کنار، این شد کینه وتمام وجود منو نفرت از مادرش پر کرد، تا دوماه پیش راه مادرش باز شده بود وبه زور تحملش میکردم خدا خواست این زن سیاه بشه وشد زبونم دراز شد سرش تمام خشمم سرش خالی کردم تمام حرف دلمو زدم، حالا فهمیدم چه احمقی بودم که خواستم اینها رو أشتی بدم وبعد منی که اصلا هیچ کاری نداشتم بهشون ودعوا وقهرشون مال قبل و دو من به زندگی اینها بوده وسرمن شکسته شد، چرا من کاسه داغ تر از اش بشم ویک ماه حرف بشنوم که من باعت دوری شدم، به جهنم خانواده اش، کار درستی نبود ولی واقعا از ته دلم خواستم ی جوری این زن سیاه بشه که دیگه نگه بچه من خوب بود از وقتی زن گرفت این شدغلط اضافه باعث بریدن پاش از زندگیم شد میدونم فقط به خاطر تنبیه من این أشتی اجباری رو کرد که نشون بده من هم خانواده دارم فقط تو نیستی که ترجیح بدی خانواده ات رو،بچسب به زندگیت وهمسر ودوقلو هات، من میگم فقط احترام بزرگترها، دخالت وراهنمایی اونها رو نمیخوام پیشکش خودشون