همون وقت خواهرم اینا اومدن و من مجبور شدم تمام سعی ام رو بکنم که اروم و عادی باشم
پریشب با قربون صدقه ها و قیافه های مظلوم گرفتن شوهرم گذشت ولی ...
ولی قلبم انگار صد کیلو وزن داره توی سینه ام ... نفسم رو به زور میدم بیرون
اصلا دلم نیمیخواد باهاش حرف بزنم و ببینمش
نمیدونم چکار کنم
دلم میخواد قبلم اروم بگیره و باور کنم که اولین بارش بوده
دلم میخواد باور کنم هیچ قصدی جز یه شیطنت یا کنجکاوی نداشته
ولی نمیتونم .. من هیچوقت به هیچ مردی بد نگاه نکردم .. من همیشه حریم خودمو شوهرم رو حفظ کردم .. با اینکه گاهی اختلافات و بحث های زیادی داشتیم ولی هیچوقت به اینکه ازش جدا بشم فکر هم نکردم .. هیچوقت نزاشتم خانواده ام بفهمن ما با هم اختلاف داریم .. هیچوقت ناراحتی ام رو خونه مامانم نبردم
حق من این نبود .. دوستان کمکم کنید .. چکار کنم ؟ چطوری کنار بیام باهاش ؟