برادر شوهرم رفته خواستگاره و ما اصلا خبر نداشتیم شوهرم هم ناراحت شد گله کرد که چرا به ما نگفتید و ما ندونستیم مادرشم هم صداش بالا برد گفت میدونم کار زنته این حرفا حق نداره بیاد تو این خونه تورو خدا بگید چیکار کنم بهم توهین کرده
فقط رفت وامدتوکم کن همین.من برادرشوهرم که رفته بودخواستگاری همه ی فامیلشون میدونستن.من وشوهرم که پسربزرگه هستش یک شب قبل عقدفهمیدیم ماهم نرفتیم عقدشون.چندروزدیگه هم عروسیشه بازم همینکاروکردن هنوزبه مانگفتن تاریخشو.منم گفتم عمرأبرم
بالاخره منم مامان شدم.روز11اردیبهشت 1398 دخترکوچولوی من ساعت16و35 دقیقه به دنیا اومد😍😍😍
مامانم بخاطر سختی های من بیماری قلبی گرفته قسم خوردم اگه طوریش بشه تمام خاندانشونو به آتیش بکشم.زجرم دادن.هیچکس توی شرایطم نبوده.1روزبعد عروسی که بدون جشن وماه عسل وهمه چیزبودرفتن بدون اینکه شوهرم بفهمه واسش خواسنگاری فقط به من گفتن میریم خواستگاری واسه پسرمون ماتورونمیخوایم
بالاخره منم مامان شدم.روز11اردیبهشت 1398 دخترکوچولوی من ساعت16و35 دقیقه به دنیا اومد😍😍😍