از بیمارستان اومدم پدرشوهر مادرشوهر برادرشوهر برادر و پدر مادرم بودن یک گوسفند دم در کشتن ما رفتیم تو روز اول خودمون بودیم از روز دوم مهمونا اومدن هر روز تقریبا میومدن نا ۱۰ یا ۱۵ روز بعد اون کم کم هر چهار پنج روز یکی میومد بعد سه ماه هم تقریبا تموم شدن مهمون ها
خودمم از روز اول حالم خوب بود و شب ها مامانم پیشم بود بجه رو تروخشک میکرد نمی ذاشت من بیدار بشم فقط برای شیر دادن میداد بغلم از روز دهم هم کلی اصرار کرد برو پیش شوهرت بخواب هر وقت شیر خواست صدات میکنم منم اون روزا شوهرم یکم حساس شده بود انگار حسادت میکرد رفتم پیشش خوابیدم یکم خوب شد بعد برای شیر دادن میرفتم شیر میدادم برمی گشتم
بعد ۴۰ روز هم مادرم دیگه پیشم نموند بچه رو وسط میداشتیم تو بغلم تا صبح هر چقدر شیر میخواست میخورد بچه آرومی بود همش یا میخورد یا می خوابید اصلا گریه نداشت منم چیز نفخ دار نمیخوردم بچه اذیت بشه تا ۴۰ روز اول هم کمرم رو با گن بسته بودم برای شکمم جمع بشه و هر روز هم ماهیچه با آبش میخوردم کلا برنج و این چیزا تعطیل فقط چیز مقوی میخوردم بخاطر همین شیرم زیاد و فوق العاده شیرین بود چون گفتی رو دستم می ریخت دستم یک حالتی مثل وقتی عسل می ریزه روش زنجی میشد.
اوه چقدر طولانی شد😁