تا بخوام برگردم خونه چندبار گریه ام میخواست بگیره اما جلوی گریه مو میگرفتم ک سرمو گرم میکردم . البته دلشون از جای دیگه هم پره اونم این که من راضی نشدم بیام طبقه پایین مادرشوهرم زدندگی کنم . هزار بار ب شوهرم گفتن بیا اینجا و از مادرمونم مراقبت کن و از این حرفا اما شرط اول من برای ازدواج این بود که خونه جدا بگیریم که اپارتمانی باشه و من خونه ویلایی خوشم نمیاد . اما دلیل نیمشه بی محلی کنن و اینجوری باهام رفتار کنن . من یه جاری بزرگتر هم دارم که کلا قطع رابطه کزده یه ساله نیومده خونشون حتی عیدا . فقط شوهرش و دخترش میان و میرن . با اینکه من خیلی بیشتز از اون بهشون احترام میزارم اما اینجوری جوابمو میدن نمیدونم چرا ...
منم کینه ای هستم و جواب این بی احترامی شو میدم . قسم خوردم باهاش حرف نزنم . اونروزم لام تا کام باهاش حرف نزدم وقتی دیدم باهام حرف نمیزنه .
کلا این رویه اوناس . خیلی دیدم که میگن مثلا فلانی و دیدیم بهش اصلا رو ندادیم و محلش نذاشتیم بزار حساب کار دستش بیاد . اما من یه کاری میکنم حساب کار دست اونا بیاد ... خوشی زده زیز دلشون فک کنم . بدشون نمیاد یکمی هم من قطع رابطه کنم باهاشون . اره همین خوبه ....